تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

بايگانی وبلاگ

۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

خلاصه قسمت سی و هشتم سریال افسانه جومونگ

جومانگ از سه تا طرفدارش تشکر میکنه و یه عالمه سوال داره که بپرسه واسه شروع کار برای اینکه شوکه نشه فقط گند کاری های دائه سو رو بهش میگن


جومانگ کنار رودخونه بقیه رو میفرسته و با ماری و هیوپ و اویی میره که یه سویارو نجات بده


یانگ تاک از یه سویا میخواد زنش بشه ولی اون میگه بمیرم هم زن تو نمیشم


شب برو بچ حمله میکنن و دختره رو نجات میدن اماسربازها میریزن دور و برشون و بزن بخور میشه


کتک خورهای فیلم که خوب کتک خوردن تازه وقت هنرنمایی جومانگ با کمانشه
توی تیر اندازی ها یانگ تاک زخمی میشه و محبور به عقب نشینی میشن


فرماندار هیون تو که میفهمه جومانگ فرار کرده به نوکره میگه هر چه زودتر به دائه سو بگو که جومانگ زنده است تا پاش نرسیده به بوبو بکشدش

و توی خونه یون تابال هم بل بشو واسه جمع کردن وسایلشونه، نارو مثل میر غضب بالای سرشون وایساده


شاه دستور میده یون تابال رو ببرن پیشش



نارو به محافظ میگه اول از شاهزاده اجازه بگیر!

دائه سو اجازه میده و سو و باباش میرن پیش شاه ،شاه به خاطر این اتفاقات ازشون عذر خواهی میکنن

یوهوا با سو حرف میزنه و میگه فکر این جومانگ مادر مرده رو از کله ات بکن بیرون


وقتی دارن از قصر میرن بیرون ، دائه سو با حسرت به سو نگاه میکنه


انقدر ناراحته که مشرو...میخوره و زنش که میفهمه واسه چی ناراحته میگه من اگه اخرش یه بلایی سر این دختره نیاوردم!


یونگ پو هم که زده به سیم اخر، به دخترهای قصر گیره میده که دائه سو میزنه تو گوشش و میگه تو کله پوک ابرو و حیثیت ما رو بردی


یونگ پو هم میگه تو هم سر بابامون رو کلاه گذاشتی، دائه سو که از این جواب زورش میگیره دستور میده زندانی اش کنن


مارمولک بزرگ میره دیدنش تو زندان و میگه بچه ادم شو ، یه خورده از این داداشت یاد بگیر ، دق کردم از دست تو


خبر برگشتن جومانگ به یو میول میرسه و اون از اینکه جومانگ به بویو بره اظهار ناراحتی میکنه

یونگ پو. که زورش به کسی نمیرسه دق دلشو سر نارو خالی میکنه و یه دوسه بار بیخودی میزنه تو گوشش




خبر قطعی زنده بودن جومانگ به دائه سو میرسه و اونم به نارو دستور میده که هر جا هست بگیر بکشش و خلاصش کن این پدر سوخته رو


برو بچ نمیذارن جومانگ بره به بویو


تازه اینجاست که جومانگ میفهمه و.اسه سو چه اتفاقی افتاده


میره خونشون میبینه همه چی رو جمع کردن و رفتن و تبعید شدن


میره دنبالشون و از بالای تپه سو رو میبینه هر کاری میکنه نمیتونه بره جلو و مثل ماتم زده ها نگاه میکنه


جومانگ دپرس میشه و یه سویا هم از دیدن وضع اون زجر میکشه


جومانگ دستو ر میده یه سو یا رو یه جای امن ببرن و میگه تو شهر شایع کنین که من زنده ام اینطوری دائه سو نمیتونه منو بکشه


همینطور هم میشه و مردم که جومانگ رو به چشم یه قهرمان میبینن ، دهن به دهن خبر ازادی اونو میرسونن


دائه سو به صورت ناشناس میره بین مردم و وقتی میبینه که جومانگ چقدر محبوبه و خودش چقدر منفور دست از پا درازتر برمیگرده قصر


شب هنگام که میشه جومانگ وارد قصر میشه تا ......

خلاصه قسمت سی و هفتم سریال افسانه جومونگ


حالاکه دائه سو با کمک ایل و تبار مادریش تونسته ظاهرا جانشین بشه و باطنا همه کاره ، سر جای شاه میشنه و نخست وزیر هم یه سخنرانی با اب و تاب میکنه ...اخر سر هم همه بادمجون ها تبریک میگن


نارو به اردوگاه ژنرال میره و میگه همه چی تمومه بیا خودتو تسلیم کن وگرنه دائه سو سربازاتو و خانواده هاشونو میکشه ،اونم واسه خاطر سربازها مجبوره که تسلیم بشه


ژنرال جلو دائه سو زانو میزنه و بقیه هم زورکی تبعیت میکنن...اویی میگه من دیگه تو این خراب شده نمی میونم میخوام برم، هیوپ میگه پس یوهوا چی؟ ماری میگه بیاین بزنین بیرون که الان که شاه خوب شده دیگه دائه سو اذیتش نمیکنه


توی شهر با همون لباس های قدیمیش پلاسن که رییس زندان رو میبینن و قرار میشه هر طوری هست جومانگ رو پیدا کنن...یانگ تاک که میدونه جومانگ زنده است م یاد به خونه یونتابال تا بهشون بگه اما چشمش که به سو میفته دلش نمیاد و میگه اومدم واسه ازدواجتون نبریک بگم


دائه سو که شاه نشینی بهش حال داده ایل و تبار ننه اش رو جمع میکنه و به هرکدومشون همینطوری تصادفی یه پست میده ،وزرات واسه تو ، ریاست واسه تو ، سیاست واسه تو خلاصه مقام ها رو فضل و بخشش میکنه و میره...


یونگ پو که خیلی عصبانیه که اصلا اونو تو جریان نذاشتن و ادم حسابش نکر دن به دایی اش شکایت میکنه و دایی هم میگه تو اگه عرضه داری مثل اون جونت رو گرو بذار میتونی؟یا میخوای با دائه سو مخالفت کنی؟ یونگ پو از ترس میذاره میره


یونگ پو که فعلا جایی رو ندره میره پیش شاه و اونم بهش میگه باداداشت کل کل نکن

ملکه که هنوز ملنگ شادی پسرشه وقتی از ماریانگ میشنوه جومانگ زنده است میگه هیچکی حرف نزنه تا ببینیم اخرش چی میشه


دائه سو از مادرش میشنوه که چه خبره و به نارو میگه هر طوری هست جسد این یارو رو پیدا کن و به من نشون بده


دوستداران جومانگ واسه پیدا کردنش همه جار و میگردن و به همه میگن یه مرد قد بلند خوش قیافه رو اگه دیدین مال ماست!


یانگ تاک که واسه جومانگ و یه سویا خیلی نقشه ها داره به یه سویا میگه هر جی بیشتر اونو دوست داشته باشی من بیسشتر اونو اذیت میکنم و به جای اینکارات زن من شو تا لااقل نکشمت


یه سویا به خاطر این اتفاقات از جومانگ عذر خواهی میکنه و جومانگ هم میگه بابا من به این راحتی ها نمیمیرم که ، تا الان 200بار تیر خوردم و از بلندی افتادم و نمردم بابام هم مثل خودم ضد ضربه بود


یانگ تاک واسه حاکم هیون تو نامه مینویسه که ما جومانگ رو گرفتیم اگهمیخوای بیا پول بده واسه تو

حاکم به این راحتی ها باور نمیکنه و ارتش رو میفرسته که چک کنن چه خبره


محافظ سولان که از مملکت خراب شده اش با خودش اورده بهش میگه میدونی چرا دائه سو با تو همبستر نمیشه؟ چو.ن دلش پیش یه زنه به اسم سوسونو هست...یه سویا میره که پدر دائه سورو دربیاره


زن و شوهری با هم خلوت میکنن که یه سویا میگه اگه بخوای خودم واست 10تا معشوقه جور میکنم اما اونی که بایدتوقلبت باشه منم


بعدش هم یه نامه واسه باباش مینویسه و میگه که دائه سو بی تربیته و با من همبس....نمیشه

دائه سو به پسر رییس ساچولدو در ارتش پست ریاست میده


رییس سونگ که همو ن پیرمرد منفور هست ، به بویو میاد و از دائه سو عذر میخواد ، حاکم هیون هم یه نامه واسه وساطت مینویسه و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه


اما نامه دوم هیون تو که به دائه سو داده میسشه دائه سو دست و پاشو جمع میکنه که دیگه درباره سوسونو بند رو اب نده

نارو به دستور دائه سو و تحریک رییس سونگ یون تابال رو زندانی میکنه

یه چند تا اتهام الکی هم بهش میبندن و میگن که تو ارامش مردم بویو رو با گرونفروشی به هم زدی و ما شاهد هم داریم ،شاهد کیه ؟ یه دزدی مثل دوچی!اونم تا میتونه دروغ بهش میبنده و خلاصه هر طوری هست یونتابال رو زندانی میکنن


و دائه سو با این عدالت بی نظیرش ، به رییس سونگ میگه از این به بعد ریییس چولبون تویی


دائه سو و مادمازل در حال صحبتند که سو میاد واسه وساطت ،دائه سو از ترس زنش میگه من بهش کاری ندارم بگید بره، اما زنش میگه باید ببینی چی میخواد


سو التماس میکنه و زانو میزنه و میگه اگه واسه انتقامه منو بکش به بابام چیکارداری؟


دائه سو میگه این همه حرف من به تو زدم ، یکیشو گوش کزدی که من الان به حرف تو گوش بدم؟

همون موقع مارمولک زشت میاد و میگه دائه سو خاک بر سرت تو عاشق این دختره احمق بودی؟ که با پای خودش اومده اینجا تا بکشیش؟ و بعد هم برای اینکه حس دائه سو رو تست بزنه میگه اینو بکش باباشو ول کن!


سو میره زندان ملاقات باباش که یه دفعه میبینه دائه سو پشت سرش ایستاده و اونا رو از بویو تبعید میکنه


دائه سو پست ها ی جدیدرو اعلام میکنه و سر یونگ پو بی کلاهه و به دائه سو اعتراض میکنه،دائه سو میگه والا هر چی فکر میکنم تو عرضه کاری نداری که بهت پست بدم

اونم ناراضی میره پیش مامانش و میگه ننه اخه این پسر ه تو تربیت کردی؟ مارمولک بزرگ میگه ولش کن خودم باهاش حرف میزنم....


شاه حالش خوب میشه و تو ی قصر پیاده روی میکنه که یوهوا میره دیدنش ، شاه به خاطر بی عرضه گی هاش عذرخواهی میکنه


در عوض شاه از دائه سو میخواد دیگه هیچ وقت به یوهوا بی احترامی نکنه و اونم مثلا قول میده

ارتش اهنی به دهکده میره و جومانگ رو شناسایی میکنن و می برنش

وسط راه که توی زندانه چوبیه، سه تا هوادارش میبنینش و به بقیه خبر میدن و نقشه ازادی جومانگ رو میکشن





خلاصه به اونا حمله میکننن و موپالمو تا جومانگ رو نجات میده میگه واست شمشیر ساختم که هیشکی نداره


جومانگ تا ازاده میشه جو میگیردش و میپره بیرون و یه دو سه تا رو لت و پار میکنه

و خبر نداره که پشت شادی این ازادی چه خبرهای غم انگیزی نشسته....

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

تبادل لينك و بنر با وبلاگي با 4000 بازديد روزانه


تبادل لينك : با وبلاگ هاي بالاي 100 بازديد روزانه
ابتدا ما را با نام || عكس هاي خيلي خفن از حذفيات جومونگ || لينك كنيد و در نظرات نامي را براي لينك خود به همراه آدرستان برگزينيد ...
تبادل بنر : با وبلاگ هاي بالاي 3000 بازديد روزانه
كد بنر وبلاگ را كپي و در جاي مناسبي از وبلاگتان كپي كنيد و بعد كد بنر خود را در نظرات بگوييد تا طي 24 ساعت گذاشته شود .

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

خلاصه قسمت سی و ششم سریال افسانه جومونگ

خبر به هوش اومدن شاه باعث شده ملکه و دائه سودست و پاشون جمع کنن ؛ ملکه از دائه سو میخواد به این راحتی ها تسلیم نشه و حالا که شروع کرده تا اخرش بره...یوهوا هم که شاه روتنها گیر اورده تا میتونه چغلی ملکه و دائه سو رو میکنه که اینا ادم کشتن، اینا مملکت رو به هم ریختن ، دائه سو نشست سر جات و...


همین موقع ملکه و دو تا بزبز قندی میان دیدن شاه ، و یه مشت ادا و اصول در میارن که یعنی ما دلمون شور تو رو می زده!


شاه میگه این جومانگ من کو؟ بهش میگن مفقودالاثره!


این وسط تنها کسی که خوشحاله که شاه به هوش اومده یونگ پو هست که میدونه ا لان دیکه کشور دست دائه سو نیست


اویی به سو خبر میده که شاه به هوش اومده ، جلسه تشکیل میشه و اوتایی میگه کاش ما بریم گیه رو..

سو میگه رفتن و نرفتن ما فایده نداره همین جا میمونیم


یومیول جریان زنده بودن جومانگ رو و اسه موپالمو میگه و موپالمو میگه هر طوری باشه من اونو پیدا میکنم و نجاتش میدم


و اینم جومانگی که توی یه غار اسیره و یه خانمه میاد دیدنش و میگیرن میندازنش بیرون

جومانگ یادش میاد که...


وقتی رو به موت بود و توی دریاچه افتاد بود رییس یه قبیله اونو پیدا کرد و نجاتش داد...دکتر گفت این میمیره الکی کولش نکن با خودت این ور اون وربکشش...اما رییس گفت که از لباسهاش معلومه ادم مهمیه شاید بعدا به دردمون بخوره


خلاصه ، جومانگ رو میبره خونه و به دخترش میگه واست شوهر اوردم!

دختره هم شبانه روز از جومانگ مراقبت میکنه

جانشین رییس به اسم یونگ در نبود رییسش به هان اسب فروخته که رییسش به خاطر همین مسئله اخراجش میکنه ، پسر قبل از اخراجش به دختر رییسش که ا سمش یه سویا هست میگه بیا با من بریم!و دختره رو بغل میکنه که اونم یه تو گوشی ناب بهش میزنه


یه سویا که مراقب جومانگه خوابش میبره و جو مانگ بعد از چندروز بیدار میشه


و میفهمه که خونه رییس یه قبیله است و میگه که من شاهزاده بویو هستم.

جومانگ از یه سویا میپرسه تو جنگ بین بویو و هان کی برنده شده؟ یه سویا میگه من فقط شنیدم که جنگ تموم شده ولی نمیدونم کی برده


همون موقع نوکرشون به یه سویا میگه یانگ شورش کرده و بابات رو دوره کرده تو باید فرار کنی

یانگ با نیروهاش همه افراد رییسش رو میکشه و جومانگ هم درگیر جنگ میشه


....

خلاصه دو تا شیلنگ تخته این ور و دو تا هم اون ور ، یانگ شمشیر میزاره روی گلوی دختره و چومانگ ناچارا بیحرکت می ایسته

بعد هم که زندانی میشن و ....


کاهن قصر توی مکاشفات دقیقش! میفهمه که جومانگ زنده است اما به کاهن ها میگه تا مطمئن نشدیم به کسی چیزی نگین که ابرو ریزی میشه


ملکه داره خود کشی میکنه که یونگپو میگه مامان تو ناراحتی بابا خوب شده؟ ملکه میگه بدبخت این خوب بشه دوباره میزنه تو سر من و تو!


دائه سو که میترسه باباش بفهمه چه غلطهایی کرده از نخست وزیر کمک میخواد و اونم میگه از ساجولدو کمک بخواه


یوهوا ی موذی هم هر چی بود و نبود رو میذاره کف دست شاه واز سیر تا پیاز رو میگه..

شاه میگه الان پدر این دائه سو رو در میارم


شاه ژنرال رو صدا میزنه و میگه من به تو اطمینان دارم که تا اخرش با منی ، نیرو جمع کنین و یه شب به قصر حمله کنین


جلسه سران ساچولدو تشکیل میشه و تصمیم میگیرن چون به خاطر جنگ بویو عزیزانشون رو از دست دادن به بویو حمله کنن! اصلا فکر نکنین ملکه این شرها رو به پا کرده


اویی و ماری و هیوپ از یه طرف درصدد هستن که نیروهارو جمع کنن تا طبق گفته شاه به قصر حمله کنن ، و نیروها ی ساچولدو هم یه طرف


توی این شرایط بحرانی که دائه سو از ترس داره میمیره و میدونه شاه میخواد بکشدش، به زنش میگه من اگه امپراطور نشم تو چیکار میکنی؟

زنش میگه من اونی که بخواد جلوی پادشاه شدن تو رو بگیره تکه تکه میکنم، چه وحشی!


القصه ، روز حادثه درگیری بین نیروهای طرفدارشاه و نیروهای گارد سلطنتی که رییسشون نارو هست رخ میده و بزن بزن میشه


ساچولدو به قصر حمله میکنه و وارد قصر میشه و نیروهای شاه رو میکشن


ملکه وقتی این خبر رو مییشنوه کیف میکنه


ژنرال زمانی به قصر میرسه که دیگه دیره و نیروهای ساچولدو دروازه رو بستن و اونا رو راه نمیدن...

کله گنده ها میرن پیش شاه و نخست وزیر بعد از این همه خیانت تا زه میگه من نمیام ، روم نمیشه توروی شاه نگاه کنم!


دائه سو یه احترام خشک و خالی به باباش میذاره و میگه ددی، حالا دیگه میخوای منو بکشی؟ پسرتو؟ واسه چی؟


باباش میگه بچه تو اول وقتی من بیهوش بودم سوار تاج و تخت شدی حالا از من میپرسی؟


ریییس ساچولدو با غلدری به شاه میگه باید بذاری دائه سو یه مدت به جای تو فرمانروایی کنه وگرنه همین جا پدرتو درمیاریم، شاه چاره ای نداره جز اینکه قبول کنه؛ یوهوا رو جیغ زنون میبرن بیرون..


یه جای دیگه دنیا هم ، یانگ که یه سویا و جومانگ رو زندانی کرده ، به جومانگ میگه خوب که فهمیدم شاهزاده ای وگرنه میخواستم بکشمت ، بعد هم به افرادش میکه اینو از خاک هیون تو بندازینش بیرون...

خلاصه قسمت سی و پنجم سریال افسانه جومونگ

یوهوا زندانی میشه و نارو واسش خط ونشون میکشه که اگه بیای بیرون از اتاقت بل میکنم ال میکنم ، یوهوا که حسابی تحقیر شده صداش هم درنمیاد،


ملکه به دائه سو میگه مامی چرا اینکار و کردی ؟ ممکنه سر وصدای بقیه در بیاد ، دائه سو میگه دارم تلافی زجرهایی که تو کشیدی رو میکنم ، هر کی حرف بزنه گردنشو میکشم!.


ماری و اویی و هیوپ در فکر راهی هستن که یوهوا رو نجات بدن


یون تابال باورش نمیشه که یوهوا زندانی شده و یومیول اینو به معنی قوی شدن دائه سو میدونه و میگه از این به بعد از جانب دائه سو خان به شما هم برکات میرسه حالاهستیم و میبنیم


کاهن قصر که کاری جز فضولی توی کارهای خدایانشون نداره وسط تمرکز کردن ادا و اصول در میاره که یه نیروی ازمن قوی تر هست که من حسش میکنم بقیه کاهن ها هم واسه این که کم نیارن و نگن اینا نفهمیدن میگن اره ما هم حس کردیم، کاهن میگه پس حتما یومیول تو بویو هست


پامیشه میره چغولی کردن به ملکه که یالا یه کاری بکن یومیول همین دور و بره


ملکه هم که میبینه دائه سو سرش شلوغه به یونگ پو میگه هر جایی یومیول رو دیدی کلکشو بکن


یونگ پو که خودش نمیخواد درگیر بشه ماموریت رو به دوچی فلک زده میده

یومیول تصمیم میگره دوباره بره فصر واسه معالجه شاه


سو بهش میگه ما تحت نظریم ...

دوچی و افرادش میبیینن که یومیول از خونه یونتابال اومده بیرون ، مثل مور و ملخ میرییزن بیرون که یه دفعه میبینن داخل کجاوه ، سویونگ مثل گل هم هم نشسته


یومیول و سو از یه جای دیگه در میرن

یومیول بازم نمیتونه کاری بکنه


موقع برگشت به خونه یونگ پو گیرش میاره ومیخواد بکشدش که دائه سو سر میرسه و میگه شما مرخصی برو بذار دو تا بزرگتر حرف بزنن....


یومیول میگه من دیگه کاری از دستم برنمیاد ، دائه سو هم که اینو میشنوه میگه این دفعه میذارم بری چون یه بار وقتی هائه موسو منو زخمی کرد نجاتم دادی این عوض اون


ملگه وقتی میشنوه دائه سو اینگارو کرده میگه الهی قربونش برم اینطوری همه میگن این دائه سو چقدر فکر باباشه ...


اویی و ماری و هیوپ تصمیم دارن موپالمو رو ازاد کنن ، موپالمو تظاهر به کار کردن میکنه تا سربازها شک نکنن


دائه سو ، سو و باباش رو خبر میکنه برن قصر....دائه سو سفره دلشو باز میکنه که من این دختره رو نمیخوام و واسه سیاست باید بگیرمش یالا دخترتو بده من و به سو هم میگه اگه قبول نکنی ، تمام امتیازاتتون رو میگیرم و اهنگرهایی که فرستادم رو برمیگردونم و نمیذارم تجارت کنین ، منظورش اینه که صاف برین بمیرین


سو از همونجا رد میکنه،همه به سو میگن توی تصمیم گیریش دقت کنه و ابرو و جانب کشورشون گیه رو رو هم در نظر بگیره، حتی عمه اش بهش میگه لجبازی نکن و زن دائه سو شو..


اویی و بر وبچ موپالمو رو فراری میدن و سو اونو میفرسته به گیرو، اون سه تا میگن ما چون باید از بانو یوهوا مراقبت کنیم نمیتونیم با شما بیایم


توی قصر به خاطر فرار موپالمو به این سه تا شک میکنن و نارو میخواد بازم گردنشونو بکشه که فرمانده شون میگه اینا سر پست بودن!


دائه سو میره دنبال عروس...


بابای عروس یه عالمه ناز میکنه و شرط و شروط میذاره که تجارت رو فلان کن و نمیدونم پناهنده ها رو بفرست بیان و از ین حرف ها... وگرنه دختر بی دختر و جنگ هم راه میندازم


دائه سو ناچار هست که قبول کنه

در این حالت هست که سو در یه تصمیم عجیب از اوتا میخواد که باهاش ازدواج کنه و میگه من جومانگ رو فراموش میکنم


توی جلسه همه از این خبر کپ میکنن، سو میگه من چون بهش اطمینان دارم و الانم دائه سو نیستش میخوام زن اوتایی بشم


خبر عروسی به یومیول هم میرسه و سوریانگ میگه کاهن من تو صورت شوهرش مرگ رو دیدم


سولان به بویو میاد و یه استقبال گرمی هم از ش میکنن وعروسشون هم به خاطر مریضی شاه روحانی برگزار میشه


نخست وزیر بعد از کلی چاخان کردن دائه سو بهش میگه باید زودتر یوهوا رو ازاد کنی


مادرشوهر کلی از عروسش تعریف میکنه و سولان هم که مارمولکه زشتیه هر چی بهش میگن میگه چشم


یوهوا ازاد میشه و میدوه میره پیش شاه بیهوش چغلی اینا رو بکنه


خبر ازدواج سو به گوش پرنس دائه سو میرسه و لشکر میگشه خونه یونتابال ...

میببینه به به یه زوج عاشق معصوم کبوتر، از در اومدن بیرون


خلاصه یه عالمه دری وری به سو میگه تهدید میکنه، بهش میگه با حقه بازی شوهر کردی؟

سومیگه چطور تو زن گرفتی من شوهر نکنم؟!

دائه سو میگه پدری ازت در ارم کیف کنی

شاه به هوش میاد اونم درست در شرایطی که ملکه و داداشش ذوق عروسی دائه سو رو دارن و ملکه با شنیدن این خبر دق مرگ میشه


همون موقع در گیه رو هم ، بیوری به یومیول میگه پرنده سه پارو که ناپدید شده بوده دوباره دیده

خلاصه قسمت سی و چهارم سریال افسانه جومونگ

شاه مفلوک مدهوش، توی بستر و یه مشت اجنه و اکنه بالای سرش و مراسم خل و چل بازی که مثلا شاه رو به هوش بیارن...کاهن میره بیرون و به ملکه میگه هر کاری تونستم کردم ولی نشد ، یونگ پو میگه از بس بی عرضه ای اگه یومیول بودد تا حالا یا بابامو کشته بود یا نجاتش داده بود...دکتر شاه هم میگه شاه یا مردنیه یا خوب شدنی...


یوهوا هم که اعتصاب غذا کرده یه دفعه میزنه به سرش بره از شاه مراقبت کنه که مبادا ملکه مارمولک یه کاری دست شاه بده و بفرستدش اون دنیا.


و ملکه هم که از خدا چی میخواسته جز این فرصت مناسب؟ به داداش میگه زودتر مقدمات کارو فراهم کن که مملکت بیفته دست دائه سو


توی جلسه دایی میبره و وزیر اعظم میدوزه و دائه سو هم از خدا خواسته قبول میکنه این وسط سر کدوم کچل بی کلاهه؟ یونگ پوی بدبخت!


دائه سو جلوی سربازها مانور میده و تز میده و نارو رو به عنوان فرمانده گارد محافظتی شاه یعنی همون مقام و جومانگ انتخاب میکنه ،سه تا دوست جومانگ ناراحت میشن و میرن بلانسبت خوری


یونگ پو هم به فکر اینه که چه طوری میشه یه جوری از شر این داداشه خلاص شد که نارو هم در حضور دائه سو میگه من مال این پست نبودم که ، این چیه دادی من؟ دائه سو میگه بابا من و تو باهم پدرسوخته بازی ها کردیم اینگه قابل تو رو نداره، بعد از اون یونگ پو تصمیم میگیره به ظاهر خودشوو موافق با برادرش نشون بده تا زیر زیرک کارکنه ، واسه همین به داداشش تبریک میگه و دانه سو میگه من و تو ننه بابامون یکین ، کاریت نباشه




هیوپ و اویی میگن ما دیگه تو قصر کار نمیکنیم حالا که جومانگ نیست از دائه سو حفاظت کنیم؟ ماری میگه شما ها نمیفهمین ماباید مراقب مادرش باشیم، همون وقت دوچی میاد مسخره بازی و اذیت کردن اونا که بی جومانگ چه میکشین و چقدر بدبختین و ...


اویی و هیوپ عصبانی میشن و یه شکم سیر میزننش


و اون ور قصه هم دختر شاه پریونه که ماتم زده و بهت زده منتظر جومانگ نشسته که کی از در پشتی میاد تو ...


ملکه دم بریده از دائه سو میخواد هر چه زودتر قدرتش رو نشون بده و وزیرهای وافادار پدرش و اونایی که با ساچولدو مخافت کردن بکشه


دائه سو هم چند تا از اونا رو میکشه ، بقیه وزیرها میرن پیش نخست وزیر شکایت که اونم میگه صداتو ن درنیاد و فقط نگاه کنین


دائه سو بعد از این ادم کشتن ها به نخست وزیر میگه من از این ادم کشی ناراحتم از این به بعد تو بهم بگو چیکار کنم


وزیر هم میگه تو هوای کاهن ها رو داشته باش ، اونم میره پیش کاهن ها و یه مشت وعده و وعید میده تا بیشتر واسش دعا کنن و جادو و جمبل واجی مجی


بویوری به یومیول میگه توی تمرکز کردنش ، پرنده سه پا رو نمیبینه و یومیول هم از این حرف ناراحت میشه و تصمیم میگیره بره قصر تا لااقل شاه رو نجات بده


وقتی ملکه میفهمه که یوهوا شاه رو ول نمیکنه ،میگه اوا خا ک به سرم مردم چی میگن؟زن صیغه ای اونجا باشه و ملکه اینجا


خلاصه قشون کشی میکنه اتاق شاه و به یوهوا میگه تو برو من هستم، بعدش یکی این بگو یکی اون بگو که ملکه اخرش کوتاه میاد و با داد و بیداد میره بیرون



سفیران هیون تو به دائه سو نامه حاکم رو میدن و حاکم اتمام حجت کرده که یا جنگ با من و متحدام یا ازدواج با دخمرم


دائه سو هم جلوی کاردارا میگه من چاره ای ندارم جز اینگه با دخترش ازدواج کنم و همه به به و چه چه میکنن که این دائه سو طفلی جقدر فداکاره


دائه سو باخبر میشه که موپالمو شمشیری از شمشیر هان قوی تر ساخته ، موپغلمو انگار میکنه ، دائه سو دستور میده انقدر بزننش تا اعتراف کنه


ماری و هیوپ و اویی حاضر نمیشن اونو مجازات کنن که نارو میخواد بکشدشون ولی فرمانده شون نمیذاره


موپالمو حرف نمیزنه


یومیول میاد به بویو، سوسونو دنباله راهیه تا اونو به قصر ببره وا سه همین با یوهوا صحبت میکنه ، توی راه برگشت دائه سو رو میبینه ، اونم میگه این جومانگ مرده از کله ات بکنش بیرون


سو میگه اگه مرده باشه هم من زن تو نمیشم

خلاصه به یک کلکی یومیول رو میبر ن قصر تا شاه ر و نجات بده


دائه سو به موپالمو 5روز وقت میده تا اون شمشیر یکه میگه نساختم رو بسازه

و بعد هم میره دیدن شاه

یوهوا برای اینکه دائه سو یومیول رو نبینه بهش میگه تو که از اون روز تا الان نیومدی حالا هم برو چون دکتر داره شاه ر و در مان میکنه دائه سو میره


شاه برای چند لحظه به هوش میاد و دوباره بیهوش میشه


یومیول میره و یوهوا بازهم از شاه مراقبت میکنه


دائه سو برمیگرده و دستور میده که اونو بندازن بیرون

خلاصه قسمت سی و سوم سریال افسانه جومونگ

وقتی بادبادگ ها مثل بختک رو سر سرباز های هان خراب شدن ، ارتش هان به هم ریخت و بویو هم تا دید وضعیت خوبه حمله رو شروع کرد..


پسر بچه ای که واسه انتقام گرفتن مرگ پدرومادر ش به جنگ اومده بود و توی جنگ قبل جومانگ نجاتش داد زخمی میشه و میمیره


ولی قبل از مرگش جومانگ رو به شری گرفتار میکنه که شعله اش دامن همه رو میگیره


بچه میگه ما رفتیم تو انتقام بابا ننمون رو از اینا بگیر

جنگ شدید تر میشه و سوهم میدونه اگه جنگ به صبح بکشه اوضاع واسه بویو هم بد میشه

واسه همین به سویونگ سفارش میکنه که اگه چیزی خواستن زود بهشون برسون...

جومانگ یکی از فرمانده های هان رو میکشه ، اما شاه هم زخمی میشه و اونو کشون کشون به خیمه اش میبرن

فرماندارهیون تو که میبینه خیلی اوضاع خرابه تصمیم به عقب نشینی میگیره و فرار میکنن ، اونم با یه عده سرباز کم


جومانگ به دائه سو تبریک میگه که خیلی زحمت کشیده (من که اصلا تو صحنه جنک ندیدمش)و میگه من باید ببینم نیروی دشمن چند نفره چون بازم میخوام بهشتون حمله کنم


وقتی جومانگ جسد اون پسره رو میبینه و اصرار افرادش برای کشتن فرمانده یم دون و گرفتن انتقام پسره میبینه ، بایه عده نیرو راه میفته طرف دشمن




نار و که اینا رو مبینه سریعا گزارش به دائه سو میده و دائه سو هم که نامرده و به نارو میگه بپر به فرماندار هیون تو خبر بده ا ون خودش میفهمه چیکار کنه

خبر پیروزی بویو به سومیرسه و خیلی خوشحال میشه اگر چه این خوشحالی یه عالمه غصه پشتشه


شاه که به شدت زخمی شده و هننوز از نتیجه جنگ خبر نداره میخواد لباس بپوشه بره بین سربازها تا روحیه اونا کم نشه که دائه سو سر میرسه و خبر پیروزی رو میده و شاه هم میفته


نارو خبر حمله جومانگ به دسته یوم دون رو به فرمانده هیون تو میده...


شاه میفته تو رختخواب و دکتر ش میگه باید هر چه زودتر برگرده به قصر


کاهن های بیکار قصر هم میرن پیش یومیول و یوری شاگرد کوچیکه به یومیول میگه که پرند ه سه پا ناپدید شده که این علامت بدیه....یومیول به شدت نگران میشه و یه نفر رو میفرسته دنبال جومانگ


از اون ور تو قصر هم سو ریانگ در حال تله پاتی ! با ارواح هست که شاد و شنگو ل به ملکه میگه جان خودم یه اتفاقای خیلی خوبی واسه دائه سو میفته


ملکه هم واسه یوهوا قر و غمزه میاد


تنها یه نفر از لشکر کوچیک جومانگ برمیگرده و میگه تا وقتی بهوش بودم دیدم جومانگ زخمی شد و بعدش بیهوش شدم و دیگه ندیدمش و همه افراد هم مردن....


دائه سو به ظاهر احساس ناراحتی میکنه و میفرسته پی جومانگ پیداش کنن


اویی خبر گم شدن جومانگ رو به بقیه میده و همه کپ میکنن


از همه بدتر سوسونو هست که یه کولی بازی در میاره تاریخی


یه مدت هم مثل مات و مبهوت ها میشه اما یه دفعه سوار بر اسب میره دنبال جومانگ ، سویونگ و اوتایی هم باهاش میرن


نخست وزیر میگه زودتر یه نفر رو به عنوان رییس گارد انتخاب کنین اما دائه سو میگه باید صبر کرد


سربازی هانی که جومانگ رو زده به فرماندار گزارش میده که دیده که جومانگ بعد از زخمی شدن داخل پرتگاه افتاده و مرحوم شده..


از اون طرف هم ، گروه تجسس ویژه ، توی رودخونه یه جسد پیدا میکنن، تا این جسد رو از اب بیارن بیرون سوسونو خودشو تکه تکه میکنه و جیغ و ناله و گریه و اه و اشک....


وقتی میبینه جسد جومانگ نیست همونجا چمباتمه میزنه و بعد هم بیهوش میشه


جلسه اضطراری در ارتش بویو تشکیل میشه که با مسئله جومانگ چیکار کنن و همون موقع نارو خبر میده ارتش هان داره نیرو جمع میکنه دوباره به ما حمله کنه


سو بیهوش توی رختخواب میفته


نخست وزیر که قند اب تو دلش قندیل شده، به دائه سو میگه ببین چه خوش به حالت شده با یه تیر دوتا نشون زدی هم جومانگ مرد و هم تو جنگ پیروز شدی


دائه سو که میدونه به اندازه حومانگ عرضه نداره و نمیخواد توی این جنگ بازنده باشه به ملاقات فرماندار هیون تو میره

محل ملاقات روداشته باشین:


دائه سو به فرماندهمیگه شاید اگه باز جنگ کنی ما بردیم ، ولی اگه جنگ نکنی ما هم به اون دو تاشهره حمله نمیکنیم و شاه هم که مردنی و رفتنیه و اگه من شاه شدم سولان رو میکنم ملکه!

اویی ماری و هیوپ از دائه سو میخوان بذاره برن با دشمن بجنگن تا هدف جومانگ تحقق پیدا کنه ام دائه سو اصلا جوابشون رو هم نمیده


سو بالاخره به هوش میاد و بهش میگن باید جمع کنی بریم که ارتش داره برمیگرده


دائه سو بهش میگه من درک میکنم وسه جومانگ ناراحتی ولی نذار یه مرده قلبت رو اذیت کنه اما سو میگه جومانگ نمرده


بعد هم با اسب میره به همون دریاچه ای که جسد یه نفر رو دیده بودن و به خاطراتش با جومانگ فکر میکنه


ارتش به بویو برمیگرده و شاه هم برگردونده میشه منتها بیهوش

ملکه از ذوق داره میمیره


دائه سو به مامی اش میگه یه پدری از اینا در بیارم که تو کیف کنی صبر کن هرچی زجر کشیدی جبران میکنم..

خلاصه قسمت سی و دوم سریال افسانه جومونگ


متاسفانه الآن در دسترس نيست

خلاصه قسمت سی و یکم سریال افسانه جومونگ

جومانگ و یه عده از همراهاش از شهر خارج شدن که برن دعوا....


حالا ادامه ماجرا

نارو ،برای حاکم هیون تو نامه میاره و درش نقشه حمله جومانگ رو میگه


اونم در جلسه با کله گنده ها مطرح میکنه و قرار میشه اونا هم از راه دره دم مار برن به جومانگ خوش امد بگن!البته از نوع نظامی اش


نارو نامه دائه سو رو به سولان میده و در نامه نوشته که این جنگ هرکاریش که کنی اتفاق میفته تو فقط یادت نره من چه حسی به تو دارم! دختره هم میگه بهش بگو من خبر دارم تو دلت چه خبره

اون وقت میگن قدیما از این چیزا نبوده!

جومانگ نقشه حمله رو عوض میکنه و مسیر عوض میشه و میگه چون داداشم به اوناخبر داده ما از یه راه دیگه میریم


دائه سو هم که خیلی دلش میخواد تو چشم باباش بیاد، سربازها رو مرتب میکنه و ارایش های متفاوت به اونا میده ....


و به شاه اعلام میکنه که بهترین ارایش واسه ا ونا ارایش مثلثی هست.....


یونگ پو که اصولا هیچی نمیفهمه به دائه سو میگه ما نباید بریم جنگ که خوش خوشانه جومانگ بشه اما دائه سو میگه این واسه بویو هست بچه نه جومانگ


یه مدت بود که سرو کله دوچی پیدا نشده بود که بالاخره موش رو اتیش میزنن و میادسراغ پرنس و میگه یه کاری کن من بتونم تو اوضاع جنگ که مملکت رو ابه جنس از اون ور اب بیارم بفروشم یه چیزی هم گیر تو بیاد ....مسلما پرنس کسی نیست که این پیشنهاد رو رد کنه











کاروان یونتابال اماده ست که حرکت کنه....سو از باباش میخواد به خاطر کند بودن حرکت کاروان اونا قبل از عزیمت لشگر اصلی راه بیفتن


همون موقع هم دائه سو سر میرسه و به بهونه سر زدن و چک کردن اوضاع به سو میکه صبر کن حالا، بذار این جنگ تموم بشه ، یک پدری من از تویکی در بیارم .....

سویونگ که میفهمه اوضاع خطریه به سو میگه عاقلانه انتخاب کن ، حالا که تو بویو رو انتخاب کردی یه گوشه چشمی هم به این پسره دائه سوداشته باش بچه، سرنوشت کاروان دست تو هست


جومانگ و بقیه یه جای توپ مخفی میشن که حمله کنن، بالاخره نیروهای کمکی هان میرسن و جنگ شروع میشه و جومانگ پیروز میشه و غنیمت دار میشن



یوهواا ز نگهبان کارگاه میخواد که اونایی که تو شهر راه افتادن و جادوگری میکنن و میگن شاه شکست میخورن رو دستگیر کنه


همشون دستگیر میشن و اعتراف میکنن که ملکه و کاهن گولشون زدن

یوهوا اونا رو احظار میکنه و میگه یه بار دیگه از این کارها بکنین پیش شاه چغلی میکنم این کار الان که در جنگیم خیانت حساب میشه




سو که با کاروانش راه افتاده توی راه درگیر میشه ، خودش مثل یه شیر میجنگه و سویونگ هم زخمی میشه اما سو فراریش میده


تمام محافظها کشته میشن و اخر سر فقط .....





همون طور که میبنین کار این رییس پررو ،رییس بیریو هست، شگل راسپوتینه!


سویونگ خودش رو به یونتابال میرسونه و میگه که چی شده، خودش هم حالش خوب میشه


یونتابال میره پیش شاه و جریان رو میگه ، هر کسی یه متلکی بارش میکنه و همه میخوان حالا که فرصت مناسبه شاه جنگ رو لغو کنه


اما شاه پوستش از این حرفها کلفت تره و میگه من منتظر جومانگ میمونم

دائه سو غیرتی میشه که سو زندانیه و میگه من خودم تنهایی مثل یه مرد نجاتش میدم....


غنیمت ها به بویو تحویل داده میشه و سربازها از اسیر شدن سو با خبر میشن


محدوده جومانگ محاصره میشه و جومانگ به دردسر م یفته


دائه سو نارو رو با یه عده سرباز میفرسته که سورونجات بدن


اما ملکه وسط راه گیرش میاره و میگه تو فقط برو و لی نرو که نجات بدی من خودم درستش میکنم

خبر پیروزی اولیه جومانگ به شاه میرسه


جومانگ دوباره مجبور به مبارزه میشه و این بار اکثر افرادش کشته میشن

حسابی کم م یاره که اویی و ماری و هیون به دادش میرسن و در ضمن خبر اسیری سو رو هم بهش میدن


از اون طرف یون تابال که نمیتونه بیکار بشینه میره گیه رو تا یه فکری بکنه

یومیول میگه تو یه بار جون منو نجات دادی منم میرم با رییس بیریو حرف میزنم

جومانگ که توی حلقه محاصره گیر کرده و نه راه پس داره نه پیش، دو روزه که خودش وسربازهاش گرسنه موندن ....


دوباره دستور حمله میده

و شبانه به اردوکاه بیریو حمله میکنن

سربازهای اون که رمق جنگ ندارن یکی یکی میفتن میمیرن

جومانگ عصبی میشه و دستپاچه که باید چیکار کنه

خلاصه قسمت سی ام سریال افسانه جومونگ

پادشاه یه ضد حال اساسی به دائه سو و یونگ پو زدو ملکه هم بیرون دل تو دلش نیست که نکنه شاه دردونه اش رو هاپولی کنه


دائه سو میاد بیرون از مامی اش معذرت خواهی میکنه که باعث نگرانی اش شده

جومانگ که بچه مثبت بودن اذیتش میکنه به شاه میگه من روم نمیشه داداشام زیر د ستم باشن ، شاه هم میگه من از این کار هدف دارم چون ما باید در این جنگ برنده بشیم و من قدرتم رو حفظ کنم وگرنه این ملکه ورپریده و فک و فامیلاش منو قورتم میدن!


ملکه که جلسه مارمولک ها رو در یه موقعیتهای اینطوری سریعا تشکیل میده به دائه سو میگه مادر نری جنگ ها خودتو دستی دستی بندازی تو هچل ،دائه سو هم میگه من باید تو این جنگ این خفت و خواری روکه به وجود اومد درستش کنم


نخست وزیر هم به دائه سو دلداری میده و مثل پدر بزرگ ها نصیحتش میکنه و میگه صبور باش و روز ما هم میاد واز این نصیحت های اجداد مآبانه!


جومانگ هم که دل تو دلش نیست شده رییس پیشاهنگ لشکر ، به افرادش نگاه میکنه و اونا رو واسه جنگ تشویق میکنه


یونگ پو که جهت باد رو سمت برادرش دائه سو تشخیص میده ، میدوه میره پیش شاهزاده و میگه چیکار کنیم؟


دائه سو هم میگه ها چته؟ تو که تا چند روز پیش بکشن میزدی و بالا مینداختی که میخوام برم جنگ ؟والله من از دست تو یکی از بس گندکاری کردی خسته شدم ، بشین بذار نقشمو بکشم ، ما میریم جنگ باهاشون!


و دوتایی میرن تمرین کردن جومانگ و ارتشش رو ببین و دائه سو میگه رودروایسی نکنی ها هر کاری داشتی به ما بگو درضمن نقشه حمله ات رو هم واسه ما رو کن


ماری از جومانگ میخواد نقشه رو واسه دائه سو رو نکنه چون اون با فرماندار هیون تو دستش توی یه کاسه است و ممکنه دردسر درست کنه


اوتا و باباش برمیگردن بویو تا به سونهوا کمک کنن..باباش به سونهوا میگه فکر نکنی حالش خوب شده ها ؟ نه این واسه خاطر تو اومده !


سو واسه نجات جونش از اوتا تشکر میکنه و اوتا به سو میگه من باید تشکر کنم که یه همچین فرصتی جور شد تا بتونم جونت رو نجات بدم!



وزیر به شاه درباره کشورهای هم مرز و نیرو ها و وضعیت کشور توضیح میده که یون تابال از راه میرسه و میگه بذارین نیاز ارتشتون رو ما براورده کنیم


شاه قبول میکنه که همون وقت برادر ملکه میگه هر چقدر هم که گروه یونتابال وضعش خوب باشه نیمتونه جواب شکم های گرسنه این همه سرباز رو بده

سو که تا الان ساکت مونده میگه من از خیلی وقت قبل جومانگ بهم گفته بود میخواد بره جنگ وخودم رو اماه کرده بودم شما نگران نباش

شاه به کارگاه فلزات سر میزنه که بهش میگن از زمانی که اهنگرهای هان فرار کردند و چیز ی هم به ما یاد ندادند شمشیر نساختیم


جومانگ میگه که موپالمو تونسته اون شمشیر رو بسازه و شاه هم احظارش میکنه اه از نهاد بی ذات دائه سو بالا میاد


ارتش تشکیل شده تمرین میکنند و شاه از اونا د یدن میکنه و تاکید میکنه کسایی رو بفرستن جنگ که جنگیدن رو بلد باشن و قنداقی ها برن تو ننی


فرمانده ها اوضاع رو بررسی میکنن و استراتژی های اولیه شکل میگیره


حتی یوهوا هم تیر و وسایل جنگی درست میکنه ...جومانگ میاد دیدنش که یوهوا یاد خاطراتش با هائه موسو میفته و میگه وقتی تو رو میبینم انگا ر اونو میبینیم(واقعا شباهتشون خیره کننده ست!)






سو واسه گزارش به جومانگ میاد قصر که دائه سو میبیندش و یادش به اون شبی که جومانگ بغلش کرد میفته


سو به جومانگ اطمینان میده که از لحاظ غذا و وسایل جنگی مشکل نیست اما جومانگ از لحاظ نیرو و اسب کمبود داره


اوتا بهش میگه گروهی هست که صحرانشینن و اسب سواریشون عالیه


دائه سو نامه ای مینویسه و گیرنده هم که معلومه کیه


تو نامه مشخص میکنه که جنگ حتمیه و ما داریم میام!سولان هم که نگران ازدواجشه و خودش رو واسه بابا لوس میکنه اما باباش جواب جالبی میده میگه بذار جنگ که تموم شد بساط ا زدواج شما دو تا رو راه میندازیم!!!!!!


رییس قبیله ای که با گیه رو همرزند و میخواست اوتا رو بکشه برای تلافی و ضربه به سو میره به قصر هیون تو و میگه تو میدونی که این یون تابال خائنه و میخواد به بویو کمک کنه؟ تو اراد ه کنی من میرم لشکر میارم واست


فرماندار هم میگه اخه تو لشکر داری؟ دو تا ادم هم شد لشکر ؟ حالا هر وفت کارت داشتم صدات میکنم

کاهنای قصر هم جادوگری که قبلا توی شهر معرکه میگرفت رو دستگیر میکنن تا زبونشو ببرن!!! ولی ملکه سر میرسه و نجاتش میده و به کاهن بزرگ میگه باید از این طور ادم ها که روی مردم نفوذ دارن استفاده کنی تا نظر مردم رو علیه شاه جلب کنن


موپالمو برمیگرده قصر شاه میره کارگاه و بهش میگه موپالمو خدا نکشتت، تو اگه نبودی ما تا حالا مرده بودیم زودتر بساز این شمشیرهارو




یون تابال از توطئه رییس قبیله باخبر میشه

جومانگ که میخواد واسه معامله با قوم صحرانشینه بره ، به سو اطلاع میده و سو هم باهاش میره

شب با هم خلوت میکنن و جومانگ جریان اینکه هائه موسو پدرش بوده و اونممیخواد به خاطر باباش پناهنده ها رو نجات بده و سرزمینشون رو پس بگیره براش میگه


فکر بد نکنین چون اوتا مرافبشونه و داره گوش میده...


فردا راه میفتن وجومانگ با رییس گروه صحبت میکنه و میگه شما واسه مابجنگین من بهتون زمین میدم ، طرف قبول ننمیکنه ، سو میگه بذار خودم برم حرف بزنم تو بلد نیستی

سو و ریییس به توافق میرسن و قرار میشه اون گروهه هم اسب بدن و هم نیرو


یومیول پارچه ای با نقش پرنده سه پا اماده میکنه و برای جومانگ میفرسته تا ازش محافظت کنه!!!!


سو و سویونگ وجومانگ نقشه طرز حمله رو میکشن و قرار میشه قبل از نیروی اصلی یه سپاه وارد دره مار بشه و جلوی متحد شدن دشمن رو باهم بگیره




نا رو به دائه سو نقشه حمله رو خبر میده و اونم میگه پاشو برو همین ه ارو به حاکم هیون تو بگو

نارو میگه همین جا منو بکش ولی نخواه به کشور خیانت کنم


دائه سو میگه پاشوبرو بابا طوری نمیشه

اونم به حاکم هیون تو خبر میده

شاه دستور حمله رو میده و


سو در شهر به رفتن جومانگ که طلایه دار لشکره نگاه میکنه


و جومانگ هم طبق معمول جو میگیردش

خلاصه قسمت بیست و نهم سریال افسانه جومونگ

شاه بعد از دیدن سر فرستاده ا ش به ساچولدو ،دو میبنده که میکشمشون و پدرشون رو در میارم که صدای همه وزیر ها از جمله برادر ملکه در میاد ، شاه میگه تو مگه از خداتنبود هک این اتفاقبیفته؟ پس حرف نزن ، علرغم مخالفت همه شاه کوتاه نمیاد...


جومانگ و شاه درموقعیت بدی گرفتار میشن و اویی به جومانگ توصیه میکنه اگه ساچولدو بهمون نیرو نده حتما شکست میخوریم


ملکه هم با دمش گردو میشکنه و میگه حقشه مادر دائه سو (یا به زبون خودشون دسویا)صبر کن ببین چه بلایی سرش بیاد...


یونگ پو هم که مضطربه ونمیدونه جهت باد از کدوم وره، به جومانگ میگه حالا چی میشه؟ شاه حمله میکنه یا نه و چه کنم چی کار کنم که ، دردونه قصر دائه سو میپره وسط و میگه جنگ فاتحه اش رو خوندیم شما دیر رسیدین!


بیا بریم یونگ پو باهات کار دارم


دائه سو به یونگ میگه فکر نکنی ما نفهیمیما ، رفتی با این دست به یکی شددی بدبخت؟ میخوای منو خراب کنی؟ این بار ولت میکنم وای به حالت دفعه دیگه با دم شیر بازی کنی


یه نامه سری به جاسوس ها ی اهنگر میرسه

سویونگ واسه سوسونو میگه که ساچولدو یی ها چیکار کردن و از دستورات شاه پیروی نمیکن


سوسونو میگه من هرطوری باشه به جومانگ کمک میکنم،

شاه از جومانگ راه حل میخواد ، جومانگ میگه والا من نه عقلم میرسه نه میتونم کاری کنم فقط مامی گفته کمه بهت بگم به هدفت فکر کن

توی مسیر گشت جومانگ ، چند نفر از ارتش دالمول سابق رو میبینین که میگن میخوایم تو جنگ علیه هان با شاه باشیم ،یکیشون هم که بومسانگ توی سریال سودانگه که جانگ سرشو به باد داد


ارتشی ها پشت در قصر جمع میشن و میگن میخوایم به شاه کمک کنیم، اون طرفی که دوست بابای هیوپ بود هم میاد


جومانگ شاه رو میبره و جمعیت رونشون میده ، شاه به خاطر ضعفش گریه میکنه و میگه حمله میکنیم!


شاه همه رو توی قصر جمع میکنه و میگه من حلمه میکنم ، به کاهن میگه تو که حرفی نداری اونم از سر بیچارگی میگه نه تازه واست دعا هم میکنیم


ملکه خشکش میزنه و به دائه سو میگه این بابات دیگه خل شده به درد شاهی نمیخوره زودتر خودت کار رو تموم کن


شاه از جومانگ میخواد که ا رتش رو تشکیل بده


یون تابال به سوسونواجازه نمیده که در تجارت جنگ افزار کمک کنه و میگه چون ته این جنگ معلوم نیست نمیذارم کاری کنی


کارگرهای جاسوس توطئه میکنن و میرن اتاق خواب شاه بکنش که جومانگ یه تنه همه رو میکشه و شاه هم خودش دست به شمشیر میشه


همه میریزن و میان و وقتی میفهمن که کارگرهای کارگاهن ، دائه سو از ترس میمیره


شاه به دائه سو بد و بیراه میکه و از اینکه خودش رو به خاطر این ا هنگرهای جاسوس جلوی حاکم هیون تو کوچک کرده دعواش میکنه


دائه سو از توطئه قتل اظهار بی اطلاعی میکنه

شاه دستو رمیده چومانگ ازش بازجویی کنه و تا اطلاع بعدی ، دائه سو زندانی باشه


شاه هم به وزیرها میگه حالا فهمیدین واسه چی میگم باید به هان حمله کنیم /؟ دیگه صدای مخالفت از کسی در نمیاد

خبر حمله به شاه به گوش یون هم میرسه، یون که میبینه اوضاع مساعده به سو سو نو میگه اجازه دار ی تجهیزات نظامی رو فراهم کنی

این اتفاق به نفع شاه و جومانگ میشه

قرار میشه اوتا هم بره بویو به سو کمک کنه، چون در حال حاضر فقط میخوره و میخوابه


یون تابال دریه نامه جریان سو قصد به شاه رو برای کاهن میگه و ، خواب شاگردش درست از اب در میاد.


جومانگ از دائه سوبازجویی میکنه و وقتی میکه من میدونم تو یه قول وقرارهایی باد دختر شاه هیون تو داشتی، دائه سومیگه مردی مدرک رو کن !


کارشون گره میخوره و جومانگ میگه از شاه طلب بخشش کن

بیرون اتاق ، ملکه میخواد دائه سو رو ببینه ولی جومانگ نمیذاره، ملکه بعد ازکلی فحش و ناسزا میزنه تو گوش جومانگ و میگه روزی میاد که تو و مادرت به من التماس میکنین نکشمتون


صحبتهای ملکه با شاه هم فایده نداره و شاه میگه جون تو کاری کردی که ساچولدویی ها با من مخالفت کنن منم دائه سو رو زندانی کردم


ملکه گریه میکنه وتو اتاقشه که یوهوا میاد دیدنش و خصوصی بهش میگه تو قول بده ساچولدوییها رو راضی کنی با شاه برن جنگ، منم دائه سو رو نجات میدم


فرماندار هیون تو وقتی میفهمه که شاه کشته نشده و دائه سوهم زندانیه ، دستور میده اون دوتاشهر رو تقویت کنن و خودشون هم اماده جنگ بشن


سولان که واسه دائه سو نگرانه میگه واسه اینکه با من نامزد! شده زندانیش کردن؟ باباشم میگه نه قربونت برم پاپای اون از یه چیز دیگه ناراحته



یوهوا از جومانگ میخواد که دائه سو رو راضی کنه باشاه به جنگ بره و اینطوری جون خودش رو نجات بده چون توطئه در قتل شاه حتی برای شاهزاده ها هم مجازات مرگ رو داشته


جومانگ در حصور همه میگه که دائه سو بیتقصیره شاه باور نمیکنه


دائه سو خودش جلو میاد وزاانو میزنه و میگه من این کارها رو واسه بویو کردم ولی یه فرصت دیگه بهم بدین

شاه هم قبول میکنه ومیگه جومانگ فرمانده پیشاهنگ سپاهه و دائه سو و یونگ هم باید به اون کمک کنن

اه از نهاد دائه سو و یونگ پو برمیاد

جومانگ با غرور به شاه نگاه میکنه

خلاصه قسمت بیست و هشتم سریال افسانه جومونگ

جومانگ که سعی میکرد شاه رو برای جنگ اماده کنه ، به مادرش میگه اگه شاه بخواد بچه بازی در بیاره و بترسه، من تو رواز اینجا بر میدارم و میریم یه جای دیگه


اویی و ماری و هیوپ مرتب واسه جومانگ جاسوسی میکنن و خبرهارو به گوشش


میرسونن..همشون که دل پری از دوچی دارن از جومانگ میخوان کلکش رو بکنه..اما جومانگ میگه فعلا وقتش نیست

موپالمو هم شمشیری رو که ساخته به یونتابال نشون میده و میگه سری بعد چیزهایی میسازم که حتی هان هم بلد نباشه بسازه


سوسونو هم جومانگ رو گیر میاره و میگه خیلی عوض شدی!بزرگ شدی! حواست باشه که داداشت جاسوس اورده تو کارگاه فلزات و میخواد دختر حکمران هیون تو رو هم بگیره


دائه سو به کارگاه سر میزنه و کارگرهای جدید رو که همون جاسوس های هیون تو هستن میبینه ولی شک نمیکنه


جاسوس های جدید به رییس کارگاه میگن که حکمران گفته شمشیر هارو دیر به دیر بسازین


سوسونو که نمیتونه بیکار بشینه به باباش میگه توی این جنگ من میخوام تاجر تسلیحات بشم باباش میگه اخه جنگی که نمیدونی برنده اش کیه به چه دردت میخوره ! اما سو که این حرفها تو مغزش نمیره میگه من میخوام از این به بعد تابع یه کشور باشم


جومانگ به خاطر حرف سو به کارگاه سر میزنه و جاسوس ها رو میبینه اما خودشو به نفهمی میزنه تا مدرک گیر بیاره ولی از سه تفنگدار میخواد که مراقبشون باشن


ملکه هم چپ و راست وسه شاه نقشه میکشه و میگه رییس ماچولدو گفته اواره ها رو قبول نمیکنه و از کاهن میخواد بین مردم شایعه کنه این بلاهای اخیر به خاطر لجبازی ها و کارهای نادرست شاهه


دائه سو میگه مامانی انقدر سر به سر بابامون نذار ولش کن


ملکه که خیلی دلش پره میگه یادت رفته چقدر ما رو تحقیر کرده؟ تازه این اولشه

در همین حین و وین یونگ پو رو به اتاق ملکه راه نمیدن و اونم درصد برمیاد که محبت های مادرش و برادرش رو جبران کنه!

یوهوا که به درخواست شاه میره دیدنش، از شاه میخواد این جنگ رو انجام بده تا هم قدرتش رو نشون بده هم دست فضول ها رو از مملکت کوتاه کنه ، در ضمن پشت سر هووش هم بد و بیراه میگه


جومانگ داداشش رو دعوت میکنه به جبران مهمانی قبلی....


و تا فرصت مناسب هست بهش میگه به دائه سو ضربه بزن ، این جنگ فرصت خوبیه که بتتونی خودتو نشون بدی


جومانگ افرادش رو میبره تمرین و به چند نفر لباس اهنی های ساخت هان رو میده تا افرادش یاد بگیرن باید چطوری باهاشون بجنگن


خودشو سه تفنگدار هم اول از همه روش های مبارزه رو به گروه یاد میدن


جومانگ میگه به اینا نمیشه تیر زد، یا باید گردنشون رو با تیر بزنین یا در مبارزه شمشیر بذارین زیر گلوشون


خودش هم واسه کلاس گذاشتن یه تک چرخ مشت میزنه!


امپراطور هان به حاکم هیون تو دستور میده که واسه این که اوضاع بین هان و بویو بدتر نشه فعلا صوری باشاه گیوم اشتی کن


اونم میخواد نماینده بفرسته که دخترش ، سولان میگه ددی بذار منم برم


همه میرن به بویو، دائه سو تا میفهمه سولان اومده کپ میکنه میره استقبالش ، دختره بی تفاوت از کنارش رد میشه و میره پیش شاه


سولان میگه بابام گفته بی زحمت یه چند تا اسب و پوست ببر بده ما که اوضاع خرابه و هیچی نداریم
شاه میگه بهشون بدین ولی تو چرا اومدی اینجا؟ دائه سو داره از استرس میمیره که نکنه دختره حرف بزنه


دختره هم میگه شما با بابای من دوست بودی من فقط اومدم اینجا پیغام بیارم

دائه سو با سولان میره گردش توی قصر و میگه میترسیدم نکنه یه دفعه بند رو اب بدی!اخه من هنوز به اقا جونم چیزی نگفتم.بیابریم میخوام واست یه مهمونی بدم



همون وقت هم از بخت بد ، گروه یونتابال میاد و دائه سو دومین بد اقبالی اون روزش رو میبینه،(مسلما سومی هم درراهه)


دائه سو انقدر جا میخوره که میگه واسه چی اومدین؟ یون میگه امروز جلسه است ....


بعد از جلسه دائه سو میکه من باید با سو خصوصی حرف بزنم


بهش میگه تو هنوز از اون خره پیاده نشدی؟ سو هم میگه ولمون کن بابا ، میگن میخوای سولان رو بگیری! واسه ما فیلم در نیار

دائه سو میگه بهتونه ، دروغه ، تهمته این کار ایادی امریکاست ، سو هم میگه به هر حال به نظر من که به هم میاین و میره

جاسوس های اهنگر خبرها رو به وزیر حکمران میرسونن و اویی داره اونا رو میبینه


وقتی جومانگ میفهمه ، میگه صبر کنین به موقع از این جاسوس ها به نفع خودمون استفاده میکنیم


شاه خبر جنگ رو. اعلام میکنه ، وزیر مخالفت میکنه اما جومانگ توضیح میده که اینا کشورهای ضعیفین و ما باید بهشون حمله کنیم


یونگ پو هم که داخل ادمیزاد شده میگه شاه بذار من فرمانده باشم ، چشمهای دائه سو گرد میشه!


ملکه میگه این باباتون دیونه شده یعین چی جنگ؟دائه سو هم میگه مامی اون اهنگرها فراری نیستن، من قراره دختر حاکم رو در عوضش بگیرم

ملکه میگه الهی بمیرم که انقدر فداکاری مادر ب هخاطر این مملکت میخوای دختری که دوستش نداری رو بگیری

دائه سو میگه مامی نذار نقشه هامون خراب شه جلوی این جنگ رو بگیر

خبر جنگ شاه و پشت سرش نامه دائه سو که گفته نمیذرام جنگ بشه به حاکم میرسه


سوریانگ و بویوری میرن پیش یومیول


یونتابال میره ولایتشون تا هم اوتا رو ببینه و هم با یومیول مشورت کنه که میتونن توی این جنگ تسحیلات رو معامله کنن یا نه


وزیر از جنگ اعلام هراس میکنه که جومانگ میگه بیاین تا بهتون نشون بدم افراد من بلدن با سرباز اهنی هان بجنگن


ملکه میره دیدن کاهن و میگه جلوی شاه رو بگیر


کاهن هم که دیگه از خرده فرمایشات ملکه حسته شد ه میگه درسته که تو منو اینجا رسوندی ولی مسئئولیت پیش گویی ها با منه انقدر دخالت نکن

شاه کاهن رو به حضور نمیپذیره


ازاون طرف هم رییس سوچالدو که عموی ملکه است میاد بویو و میگه کاریتون نباشه حال شاه رو میگیرم


سو میاد قصر دیدن جومانگ و بهش میگه من میخوام توی جنگ وسایل رو برات تامین کنم


جومانگ میگه من نمیذارم تو به خطر بیفتی


اما سو میگه من از بس نگرانی های تو رو کشیدم از قلب درد میمیرم نمیشه که تو توی جنگ باشی و من کنارت نباشم

جومانگ احساساتی میشه و بقیه رو هم که خودتون میبینین،


دائه سو سومین بلا رو هم میبینه!


شاه نماینده ای پیش رییس ساچولدو میفرسته تا برای جنگ 20000سرباز بده ا ما اون نه تنها


سربازنمیده بلکه سر طرف رو هم برای شاه میفرسته که سر رو جومانگ میبینه شاه عصبانی میشه و دائه سو لبخند مرموزانه میزنه



خلاصه قسمت بیست و هفتم سریال افسانه جومونگ

جلسه مارمولک های دربار تشکیل میشه، ملکه به داداشش میگه تو اونجا زبون نداشتی دوکلام حرف بزنی و اعتراض کنی؟!خلاصه داد و بیداد میذاره روش که چرا وقتی شاه کفته ولیعهد رو فعلا تعیین نمیکنم شما هیچی نگفتین!


و به دائه سو میگه نگران نباش حالا که مقام ولیعهدی رو بهمون نمیده من خودم از ش میگیرم


یوهوا هم به جومانگ اخطار میده که به خاطر کم محلی شاه به دائه سو، حتما ملکه و شاهزاده رو ی تو حساس تر میشن


جومانگ میگه الان که دیگه مسابقه ای نیست و منم داشتم توی مبارزه به دائه سو میباختم چرا شاه گیرداده؟یوهوا میگه واسه خاطر تو نیست که، شاه داره سلطنت خودش رو با چنگ و دندون نگه میداره که دست قوم ظالمین ملکه نیفته


هربار که جومانگ دائه سو رو میبینه اتش کینه و حس انتقام درش قوی میشه


دو چی هم یونگ پو رو میندازه به جون دوتاشاهزاده ومیگه زودتر از جومانگ علیه برادرت استفاده کن و از دشمن علیه دشمن استفاده کن


یونگ پو درخوست ملاقات میکنه و جومانگ میره پیشش....خلاصه چاخان رو چاخان که بیا گذشته رو فراموش کنیم و من از اولش مثل خودت بدبخت بودم و دائه سو میگفت تو رو اذیت کنم و من اصلا نمیدونستم اونی که بهش حمله کردیم هائه موسو هست و .....

نگاه رو داشته باشین!


جومانگ هم یه جواب قشنگ بهش میده و میگه انقدرها بزرگ شدیم هممون که مسئولیت کارهامون رو قبول کنیم و من گذشته رو فراموش میکنم اما یه چیزی هست که هیچوقت فراموش نمیکنم و بعد بهت میگم


نخست وزیر به شاه میگه که همه به خاطر تاخیر اعلام ولیعهد کفرشون در اومده و فلانی اینو گفته فلانی اوننو گفته که شاه میگه تو طرف منی یا طرف دائ سو؟


جومانگ از سه تفنگدار میخواد که یواشکی برن کارگاه و از کارهای اهنگرهای جدید سر دربیارن همون وقت هم شاه جومانگ رو احظار میکنه



و دستور میده با لباس های عادی برن بین مردم و نظر مردم رو راجع به شرایط فعلی بدونن


سه نخاله وارد کارگاه میشن و هر چی میبینن ورمیدارن میبرن

توی شهر یه جادوگر از مردم پول میگیره و ادعا میکنه که میتونه کاری کنه وقتی بلا میاد بهشون اسیب نرسه


شاه هم ازش میخواد بلا رو ازش دور کنه جومانگ مخالفت میکنه و میگه اینا فیلمه اما شاه میگه نه بذار ببینیم چی به چیه


جادوگره میگه تا زمانی که این خانواده و این شاهه ،بدبختی روی این مملکت هست و از اینی که هست بدتر هم میشه


دو چی هم میاد با جادوگره حرف بزنه که تا شاه و جومانگ رو میبینه در میره!


حرف های جادوگر روی شاه خیلی اثر میذاره، جومانگ میگه این کلکشه که از شما پول بگیره اگه ناارحتی به این مهاجرای بدبختی که هیچ جا راهشون نمیدن، پناه بده


ملکه یه نامه واسه ساچولدو مینویسه و میگه یه پدری از این شاه دربیارم ، دائه سو میکه مامی این کارها چیه که میکنی؟ ملکه میگه تا باباتو تحت فشار نذاریم درست نمیشه تو فقط بشین و نگاه کن!

جومانگ تمام موادی رو که از کارگاه اوردن میفرسته واسه موپالمو


کاهن یومیول هم بین اب و ابشارو دعا و اینا که به نوچه ها میگه برین اون دوتا نوچه مون ، سوریونگ و بی یو ری رو که تو قصرن رو بیارین


سو از هان یه اهنگر میاره تا رمز ساختن شمشیرهای نشکن رو بکه اما اون زیر بار نمیره و میگه فقط میتونم بهتون بگم که از یه ماده باید استفاده کنین که نکردین


جاسوس یون تابالی ها نامه میده و به سو میگه که دائه سو قول داده دربرابر گرفتن تکنینک شمشیر ها دختر فرماندار رو بگیره، سو میگه نمیدونم وقتی بفهمه که من میدونم میخواد چی بگه


سویونگ اذیتش میکنه و میگه باید صیغه اش بشی!

فرماندار هیون تو دستو رمیده چند نفر که به زبان بویو اشنایی دارن رو تعلیم بدن با به عنوان جاسوس وارد بویو بشن


دخترش ، کادویی که دائه سو واسش فرستاده رو بهش نشون میده ،


فرماندار میگه آی قربونش برم که شاهزاده مثل موم تو دستشه!


دختره هم میگه وایسا بابایی ملکه بشم تو رو هم میبرم اونجا پیش خودم!

یکی از رییس قبابل که توی قسمت قبل هم دیدین و سو از خجالتش دراومد وقتی میفهمه سو در کارگاه شمشیر میسازه دستور میده بکشنش


خلاصه وسط راه میگرینشون و همه مهاجم ها کشته میشن الا یکیشون....



طرف به سمت سو چاقو میندازه که با فداکاری اوتا، به سو نمیخوره عوضش خودش بیهوش میشه، دکتر میگه سم توی تمام بدنشه


از دست من کاری بر نمیاد ، هر چی میخواد بخوره بهش بدین!!!!

سویونگ عامل اصلی این جنایت رو پیدا میکنه و سو میگه برین ورش دارین بیارینش تا نشونش بدم


وقتی میاد، سو میگه رییس بی یو ری، دعا کن زنده بمونه وگرنه اگه بمیره تو هم باهاش کشته میشی




سه تفنگدار میان و طبق معمول سو اول احوال جومانگ رو میپرسه


وقتی موپالمو مواد رو میبینه میگه من قبلا از اینا استفاد ه کردم بدرد نمیخوره....

ماری و بقیه برمیکردن بویو....

یه دفعه موپالمو خاک زرد رو میبینه و میگه اینو امتحان نکردم ....


یومیول و اهل و عیال وارد میشن و وقتی اوضاع اوتا رو مبیینه میگه این رفتنیه وسایل دکترین منو اماده کنین


خلاصه اوتا رو نجات میده و سو هم رییس رو ازاد میکنه اما رییس واسه سو خط و نشون میکشه



شاه هم تصمیم میگیره که پناهنده های هان رو راه بدم هر کی جرات داره حرف بزنه دائه سو مخالفت میکنه اما شاه داد میزنه و همه ساکت میشن


مکله میگه بهتر بذار هرکاری میخواد بکنه اوضاع هر چی بدتر بشه بهتره

و بعد هم از کاهن بزرک میخواد به شاه بگه پناه اواره ها باعث خشم خداست...


وقتی کاهن به شاه این حرف رو میزنه ، شاه میگه میدونی چرا یومیول رفت؟ میخوای تو هم مثل اون بشی؟ اون بیچاره هم عقب عقب برمیگرده


نامه مخالفت با شاه از سوچالدو میرسه


شاه به جومانگ میگه ببین چه شری شد ؟ اما من نمیذارم اینا با من مخالفت کنن


سو به بویو برمیکرده وقتی جومانگ میشنوه میاد دیدنش نگاش کنین چه خوشحاله ....


جومانگ اطلاعات دوبخش به اسم جین و نیم دون رو میخونه و میگه این دو منطقه خیلی ضعیفن و ما باید بهشون حمله کنیم


در کارگاه تا صبح بیدار میمونن و شمشیر رو میسازن و اینبار موفق میشن


و موپالمو و نگهبان راه میفتن سمت بویو

جومانگ با همون شمشیر تازه با اویی مبارزه میکنه و قتی میبینن شمشیر اویی شکست همه از ذوق غش میکنن




جومانگ نقشه حمله به جین و نیم دون رو برای شاه میگه و اصرار میکنه که باید


بهشون حمله کنه

خلاصه قسمت بیست و ششم سریال افسانه جومونگ

شاهزاده دائه سو باشمشیر تازه ساخته شده و نارو با شمشیرهای قبلی باهم مسابقه میدن تا وضعیت شمشیر جدید معلوم بشه، شمشیر نارو میشکنه و همه تعجب میکنن ،اهنگرهای جدید خوشحال میشن و موپالمو ناراحت...

شاه دستور میده به تمام اهنگرهای جدید نفری 50طاقه ابریشم بدن

ندیمه ملکه بهش خبر موفقیت اهنگرها رو میده و ملکه با تبریک گفتن به دائه سو دست اونو میگیره، این وسط کسی محل یونگ پو نمیذاره و اونم همش دهنشو کج میکنه

یونگ سو برای یوهوا میگه که شمشیرجدید نشکست و الان نفوذ دائه سو بیشتر میش

ه

در کارگاه جشن میگیرن اما موپالمو خیلی ناراحته ، تصمیم میگیره غرورش رو بشکنه و از اهنگر جدید بخواد شیوه خاص ساخت این شمشیر ها رو بهش یاد بده ، اهنگره میگه اگه قرار بود به همه یاد بدیم که دیگه اسمش شیوه خاص نبود ، خودت برو یاد بگیر


اونم که خیلی ناراحت میسشه در جشنشون شرکت نمیکنه ،اما از طرف شاه براش یه بطری مشر.....میارن و میگن شاه به خاطر زحمات چند ساله تو اینو فرستاده، موپالمو از شرمندگی گریه میکنه


کاهن بزرگ موفقیت دائه سو به ملکه تبریک میگه و تاکید میکنه تا تنور داغه نونورو بچسبونین و شاهزاده رو ولیعهد کنین، نگاه کنین داداش ملکه چطور نگاهش میکنه!


یونگ پو هم که عرضه خاصی نداره ، تو خونه دوچی بسط میشینه و کاسه چه کنم چه کنم میگیره دست .....


دوچی میگه ببین داداشت هم یه نقطه ضعفی داره ، با نقطه ضعفش بهش ضربه بزن.یونگ پو که خنگه میگه داداش من نقطه ضعف نداره ،اما دوچی میگه نقطه ضعف داداشت همون جومانگه باید از طریق جومانگ بهش ضربه بزنی

یون تابال و اهل وعیال برمیگردن بویو ، هنوزنرسیده عرقش خشک نشده خواهرش میذاره کف دستش که تمام خونه رو گشتن و بدبخت شدیم و از این حرفا


سویونگ میگه اگه اون اسنادی که تا حالا رو نکردیم رو ببینن بد میشه، یونتابال نگرانه که سو میگه من خودم درستش میکنم میره قصر پیش دائه سو و میکه جلوی این کاکات ! رو بگیر این چه حرکتیه ما تا حالا این همه به شما خدمت کردیم! دائه سو میگه من خودم پیگری میکنم


خلاصه طبق معمول و تکرار مکررات ، دائه سو یه چند تا داد سر یونگ پو میزنه و میگه هر بازرگانی باید از سیاست اطلاع داشته باشه تاکارو کاسبی اش بچرخه، اگه اینا جاسوسن پس همه عالی رتبه های ما که از سیاستمون خبر د ارن جاسوسن؟! این گند رو خودت بالا اوردی خودتم درستش میکنی


جومانگ میاد به قصر و اول ازهمه مادرش رو میبینه و میگه من از اوارگی مهاجران خیلی ناراحتم، میخوام کمکشون کنم از ظلم هان بیان بیرون و ارزوی پدرم محقق بشه و من بشم امید پیروزی اونا



ماری و هیوپ و اویی میرن خونه یون تابال ،سو که خیلی ناراحته اول از همه احوال جومانگ رو از اونا میپرسه


یونگ سوکه طبق معمول سر عشق و عاشقی سوسونو اذیتش میکنه بهش میگه خبر داری دائه سو اهنگر اورده که شمشیرهایی میسازن که نشکنه؟! سو سونو شصتش خبر دار میشه که دائه سو تو شهر هیون تو واسه این اومده بوده نه واسه معامله


ملکه هم از برادرش میخواد حالا که دائه سو این کار بزرگ رو کرده و مسابقه ای هم دیگه در کار نیست زودتر ولی عهد رو مشخص کنن


جومانگ میره پیش شاه....


شاه میگه تو اگرچه پسر هائه هستی اما من تورو بزرگ کردم و مثل پسرم هستی

جومانگ میگه من هیچ وقت نمیتونم محبت شما به خودم و مادرم رو چبران کنم اما هیچ وقت فراموشم نمیشه پدرم بیست سال در یه زندان بود و با ا ون وضع سوزناک مرد ، برادرام رو هرگز نمیبخشم


جومانگ که میره بیرون دائه سو رو میبینه ، دائه میگه حالا که برگشتی یه ذره فکر مملکت باش یللی تللی بسه دیگه، دائه سو از شاه اجازه حضور میخواد اما شاه اینقدر ناراحته که بهش اجازه نمیده


جومانگ یسره میره پیش مامی ، یوهوا بهش میگه تو م یدونی چرا وقتی قنداقی بودی اوردمت قصر؟ چون باید اول مثل پدرت نیرو و افراد داشته باشی تا بتونی کاری کنی وگرنه بدون نیرو کاری از دستت برنمیاد


جومانگ به یونتابال میگه که میخوام برگردم قصر ، یون میگه اگه بازم کاری داشتی تعارف نکن


سو هم در مورد دائه سو بهش هشدار میده

جومانگ به سه تا نخاله هم مژده میده که به زودی صداتون میکنم بیاین قصر


، جومانگ در حضور همه از اینکه یه مدت غیبش زده عذر میخواد، شاه هم بهش مقام رییس گارد رو میده


بعد از جلسه ، شاه به جومانگ میگه این مسئولیتی که بهت دادم فقط واسه این نبود که از قصر و من محافظت کنی، بلکه تو باید دستورات منو بدونی که هیچ کس دیگه ای نمیدونه و باید ا وضاع قصر و افکار مردم رو بهم بگی


شاه میگه ، واسه این دائه سو رو مجازات نکردم که پسرم بود بلکه واسه این مجازاتش نکردم که مقصر اصلی منم و نتونستم از اون محافظت کنم پس تو هم دیکه نسبت به برادرهات کینه نداشته باش!

نخست وزیر هم که غیر از موش دوندن بین شاهزاده ها کاری نمیکنه به دائه سومیگه ،گول نخوری! این بابات میخواد جومانگ بشه مامور دستوراتش ، رییس گارد شدن بهونه ست


ملکه وقتی حکم شاه رو میفهمه ، کفرش در میاد و به برادرش میگه:مگه ما اینجا نون مفت داریم، نمیفهمی این پستی که شاه بهش داده چقدر مهمه؟! یالا زودتر برو ولیعهد رو معلوم کن

جومانگ با لباس جدیدش میره پیش مامی و یوهوا بهش میکه حواست باشه این پستی که شاه بهت داده یعنی چی و واسه چی بهت داده!


یونگ پو سرراه جومانگ ظاهر میشه و مثل یه منگول خوب و مهربون میگه کجایی بابا، تبریک میگم بیا بریم با هم یه چیزی بخوریم، کارت هم سخته ها، اگه کمکی چیزی خواستی بهم بگو، گذشته ها رو هم بی خیال !!! جومانگ که حالیشه چی به چیه فقط تشکر میکنه


یکی از محافظ ها به جومانگ میگه بقیه فکر میکنن چون اون سه تا به شما نزدیک بودن اوردیشون تو گروه واسه همین حرف و حدیث سرهم کردن


جومانگ میگه یه نفر با اویی بجنگه، اویی همون اول مغلوبش میکنه و همه انگشت به دهن میمونن، جومانگ میگه باید عرضه رزمی داشته باشین هر کی نداشته باشه میندازمش بیرون


خلاصه تا ا میتونه این بیچاره ها رو تو کوه و کمر تمرین مید

ه

جومانگ نقشه قصر رو به ا ون سه تا نشون میده و میگه خوب نگاه کنین که از سوراخ سمبه های قصر خبردار بشین در ضمن یه وقت از زیر زبونتون در نره هدف من چیه ! ماری میگه نارو یه چند روزه جاسوسی شما رو میکنه باید حالشو بگیرم


جومانگ میره کارگاه که موپالمو رو ببینه ، اما نگهبانه بهش میگه از صبح تا شب مشر...میخوره


جومانگ میره خونش ....موپالمو از ناراحتی گریه میکنه و میگه من میخوام از اینجا برم


جومانگ به اصرار راضی اش میکنه ومیگه تو باید برای کمک به من بری به شهر گیه رو


و از موسونگ هم میخواد که باهاش بره


موپالمو میره خونه یونتابال، عمه تا اینو میبینه میگه ترتیبی بدین که توی سفر موپالمو اتفاقی واسش نیفته!


موپالمو به یون میگه که من میرم گیه رو واسه کار ساخت سلاح ولی فکر نکنی واسه تو ، واسه خاطر شاهزاده دارم میرم


القصه دسته جمعی میرن شهر گیه رو ، و سوسونو میگه جلسه رییس ها رو تشکیل بدین میخوام برم منبر!

کارگاه رو به موپالمو نشون میدن


داد رییس ها درمیاد که خود رییس(یونتابال) کجاهست و انقدر تو بویو مونده که شده شهروند اونجا،


خلاصه گرد و خاک میکنن که سوسو میگه حرف دهنتون رو بفهمین من نماینده اش هستم، بابای من اونجا گردش که نمیره ، هیچ فکر کردین چرا تا حالا از همسایه ها بهتون حمله نشده

؟

واسه اینکه بابای من با شاه بویو ارتباط برقرار کرده و اونا از ما حمایت میکنن، درضمن اگه کسی واسه کارگاه دردسر درست کنه پدرش رو درمیاریم

یوهوا از سوریانگ میخواد که پیش بیینی که برای جومانگ شده بود رو به کسی نگه تا کار جومانگ تموم بشه و بعد از بویو بره ، اونم میگه من به کسی نمیگم اما این خواست خدا بود که جومانگ زودتر از بویو بره


یوهوا و شاه به تمرین جومانگ و محافظها نگاه میکنن که یوهوا درخواست ملاقات خصوصی میکنه



و به شاه میگه که حواست باشه ، اکه دائه سو روکردی ولی عهد از اینی که هستی تنها تر میشی

این ملکه و فک و فامیلهاش و کاهن تیکه پارت میکنن


جلسه وزیران تشکیل میشه و بعد از کلی بزن و بخور، فرماند همیگه من با ولیعهدی دائ سو مشکل ندارم

اما به شاه وفت بدین، دایی شاهزاده عصبانی میشه و میگه اصلا خودم به شاه میگم



این حرف رو به شاه میگه و شاه هم میگه من هنوز باید فکر کنم، اب سردی روی همه وزیرها ریخته میشه


از در که میان بیرون ،دائه سو گریه کنون میاد و التماس روی التماس


که من چیکار کردم؟ و دیگه باید چیکار کنم؟ و چرا به من اعتماد نداری و از این ننه من غریبم بازی ها

و جومانگ مثل میر غضب نگاهش میکنه.....


۱۳۸۷ دی ۱۶, دوشنبه

خلاصه قسمت بيست و چهارم سریال افسانه جومونگ

اینم از خلاصه قسمت بیست و چهارم افسانه جومونگ

دوچی و اون سه تا برادر دوست داشتنی باهم درگیر میشن و اوویی که دل پری داره ازش حسابی میزندش


جومونگ


برادر ملکه در جلسه وزیرها مخ همه رو میزنه که حالا که جومانگ رفته پس تسو باید ولیعهد بشه


جومونگ


همه پیشاپیش به تسو تبریک میگن که پو عصبانی از اتاق میاد بیرون و به دایی اش با صدای بلند میگه پس من چی؟ من حق ولیعهد شدن ندارم؟!


جومونگ


جومونگ

تسو میشنوه و میگه میتونی؟! بشو!


سوسونو همینطور که به حلقه نگاه میکنه به یاد حرف های جومانگ میفته ،


جومونگ


جومانگ از یون تابال میخواد درباره ژنرال هه موسو براش بگه...یون میگه: اون زمان که ما دیدیمش تمام قبیله هابک یا اسیر بودن یا کشته ،


جومونگ


به من گفت پناهنده ام اما من شناختمش ، اگه تحویلش میدادم پاداشی که میدادن برابر با یکسال درامد کارکنانمون بود اما اگه تحویلش میدادم اسم من تو تاریخ به عنوان کسی که به یه قهرمان ضربه زد اورده میشد


جومونگ


اویی از شدت ناراحتی مرتب مشرو....میخوره که ماری بهش میگه باید بویونگ رو فراموش کنی


جومانگ بهشون ملحق میشه و میگه من میخوام از اینجا برم بقیه هم موافقت میکنن که باهاش برن


جومونگ


جومونگ


جومانگ نامه ای واسه مادرش میفرسته و از اینکه یه دفعه اونجا رو ترک میکنه عذر میخواد و میگه من میرم تا به اهداف پدرم فکر کنم


جومونگ


خلاصه میرن و به همون دشتی که با هه موسو تمرین میکردن میرسن و بازم جومانگ یادش به خاطرات شیرین مییفته


جومونگ


جومونگ


جومانگ به هیوپ میگه تو توی ارتش کسی رو نداری؟ اونم میگه چرا دوست پدرم تو ی ارتش دال مو بوده


جومونگ


شاه کابوس میبینه و همون نصف شب میره سراغ یوهوا که اونم نخوابیده


جومونگ


یوهوا بهش میگه جومانگ فهمید ه که پدرش هه هست، شاه عصبانی میشه و میگه چرا به من نگفتی؟ اون روز به من گفت من مهارت های تیراندازی ام مثل پدرمه و منم خودم رو به نادانی زدم باید ببینمش که بازم یوهوا میگه کجای کاری؟ رفته


جومونگ


شاهزاده پو که سرو کله خونین و مالین دوچی رو میبینه و میفهمه که کار اون سه تا ست، تازه باخبر میشه که جومانگ از بویو رفته،


جومونگ


مثل همیشه این خبر رو میذاره کف دست داداشش و تسو میگه این جومانگ مارمولک واسه یه چیزی رفته، پو ناراحت میشه و میگه نخیر به خاطر نقشه های استراتژیک من بود که گذاشت و رفت
تسو میگه بببن کاکاشی اگه میخوای با من رقابت کنی همیشه دو سه قدم جلوتر باش وگر نه من همیشه حرکت بعدی تور و میدونم


جومونگ


نخست وزیر هم از شاه میخواد جریان مسابقه لغو بشه و تسو ولیعهد بشه اما شاه مخالفت میکنه


جومونگ


واسه همین نخست وزیر به تسو دلداری میده و میگه ناراحت نباش، حالا جواب هیون تو رو چی میدی؟بابات که قبول نمیکنه تسو میگه اگه مجبور بشه قبول میکنه
شاهزاده پو هم که ادم شده ، دو تا از وزیر ها رو دعوت میکنه و پاچه خواری میکنه شدیدا


جومونگ


جومونگ

نامه ای برای سوسونو میاد که درش میگه فرمانده ساخت سلاح ها داره به شهر هیون تو میره ، معنی این حرف اینه که هیون تو احتمال داره با هان متحد بشه و به بویو حمله کنه


جومونگ


تسو توی یه جای خوش اب و هوا سوسونو رو احظار میکنه و میگه تو قلب من تویی و تو قلب تو جومانگ


جومونگ


و من منتظرت میمونم تا دوباره فکر کنی ، اینم بدون که منم که ولیعهد میشه نه اون ، تا زمانی که من در قلبت باشم نه جومانگ صبر میکنم


جومونگ


جومانگ و اون سه تا به یه دهکده میرسن همین که میخوان اب بخورن یه زنه نمیذاره و میگه این اب خونیه ، چون یومی یول رو اذیت کردن اب اینطوری شده


جومونگ


جومونگ

دوست پدر هیون رو توی یه مزرعه پیدا میکنن و اونم از خاطرات جنگ براشون میگه


جومونگ


جومونگ


نشان های سربازان دال مو رو بهشون نشون میده و میگه تا زمانیکه ژنرال با ما بود ما پیروز بودیم ...


جومونگ


جومانگ تصمیم میگیره با پناهنده ها دیدار کنه هر چی هم بهش میگن خطرناکه و ما باید برای این کار بریم به هان ، کوتاه نمیاد


جومونگ


کاهن در حال تمرکز (الکیه باور نکنین) هست که بقیه کاهن ها میان و میگن یه چشمه خونی شده و یه سنگ هم تو فلان منطقه شب ها گریه میکنه


جومونگ


کاهن میگه من توی این مدتی که (تو حبس بودم!) توی حس بودم یه چشمه خروشان دیدم! همون موقع سو ریونگ نوچه یومی یول میگه حقتونه اینا همش به خاطر یومی یول هستش که رفته!!


جومونگ


کاهن وخامت اوضاع رو به ملکه میگه و ملکه ازش میخواد همین حرف ها رو به شاه بزنه


جومونگ


کاهن میره در حضور همه این اتفاقات اخیر رو میگه ، شاه مسخره میکنه و به کاهن میگه دروغ های خودته اما نخست وزیر و بقیه عکس العمل نشون میدن و میگن باید پیگیری کنیم تا مردم هم دچار وحشت نشن


تسو میخواد برای بحث با حاکم هیون تو بره که چون زمانش طولانیه دنبال یه بهونه خوب میگرده


نخست وزیر بهش میگه به شاه بگو میخوام برم برای معامله بین دوکشور حرف بزنم


جومونگ


پو که با همه خنگی اش میفهمه تسو مشکوک میزنه به دایی اش میگه برای معامله هر کسی میتونه بره یالا بگو واسه چی رفته؟ دایی میگه واسه همین رفته


جومونگ


یوهوا به شاه میگه منم شنیدم که در بویو یه اتفاقات مسخره افتاده، اما شاه که نگرانه جومانگه میگه از جومانگ خبری نشد؟!


جومونگ


جومونگ


جومونگ

جومانگ و دوستاش به یه منطقه میرسن که پناهنده های فراری اونجا زندگی میکنن ، و بهشون حمله میکنن جومانگ و بقیه میخوان دفاع کنن که جومانگ میگه ولشون کنین اینا ترسیدن


جومونگ


جومونگ


خلاصه برو بچ رو میگیرن و میخوان بکشنشون که جومانگ میگه ما خودمون با ارتش دالمو ها فامیلیم و هیوپ نشان پدرش رو نشون میده


جومونگ


جومونگ


طرف میگه سربازهای هان دنبال ما هستن و یا ما رو میکشن یا میبرن اسیری


جومانگ میگه برین به بویو شاه اونجا خوبه مرده میگه خوشحالی ها!! اونم ما رو بیرون کرد


جومانگ میگه لااقل اسب های مارو ببرین که بارتون کمتر بشه


جومونگ


یون تابال میخواد با حاکم هیون تو ملاقات کنه واسه همین براش هدیه میفرسته...


جومونگ


از اون طرف نسو که پیش حاکمه بهش میگه تو بذار من ولیعهد بشم بعد دخترت رو میگیرم


جومونگ


جومانگ و دوستاش توی راهن که از بالا میبینن که سربازهای هان گروه پناهنده ها رو گرفتن، و میخوان مردم رو از دست اونا نجات بدن


جومونگ


اما هر چی جومانگ تیر میندازه به زره سربازها میخوره میشکنه


جومونگ


جومونگ


شمشیر اوویی هم در مبارزه با یکیشون میشکنه


جومونگ


جون اوویی در خطره....


جومونگ


خلاصه قسمت بیست و سوم افسانه جومونگ

اینم از خلاصه قسمت بیست و سوم افسانه جومونگ


کاهن دسته گل هایی که اب داده رو واسه جومانگ تعریف میکنه و میگه که چون من فکر میکردم پدرت باعث اسیب به بویو میشه ، از شاه قبلی خواستم بهش خیانت کنه ، به این ترتیب پدرت شکست خورد و چشمهاش رو از دست داد و بعد هم جلوی جومانگ زانو میزنه عذر میخواد


جومونگ


جومانگ به یاد حرف های پدرش که درزندان بهش میگفت بهش خیانت کردن و در تله افتاد می افته و اشک از چشمهاش جاری میشه و روی کوه پدرش رو صدا میکنه


جومونگ


صحنه های با هه موسو بودن در ذهن جومانگ تداعی میشه


جومونگ



جومونگ


جومونگ


پو که از ذوق؛ مرده به داداشه میگه حالا که مسئله قبلی (کاهن یومی یول) رو با هوشم حل کردم، نوبت اینه که از شر جومانگ خلاص بشیم و بفرستیمش بره


جومونگ


تسو میگه تو مطمئنی همه اینکارها رو برای من میکنی؟ پو میگه اره


جومانگ که خیلی ناراحته به ملاقات مادرش میاد و ازش میخواد براش بگه چرا با شاه ازدواج کرده ،یوهوا میگه قبلا هم گفتم که پدرت من رو که بعد از اسیر شدن قوم هابک میخواستن بکشن نجات داد، جومانگ میپرسه چرا قوم هابک رو کشتن؟ و مادرش میگه بعدا بهت میگم


جومونگ


جومونگ


جومانگ میره پیش شاه و اونم حسابی تعریفش رو میکنه و میگه اون روز روسفیدمون کردی، جومانگ از فرصت استفاده میکنه و میگه اسم من جومانگه و مهارت های تیراندازی ام به پدرم رفته، شاه هم روی خودش نمیذاره، جومانگ یاد حرفهای کاهن میفته که بهش میگفت اگر چه الان شاه باهات خوبه ولی اگه لازم بشه تو رو کنار میزنه ، ببین با پسرهاش که هه موسو رو کشتن هیچکاری نکرد اما تو که پسر واقعی اش نیستی، جومانگ دست از پا درازتر از پیش شاه میره بیرون


جومونگ


جومانگ به خونه یون تابال برمیگرده که اون سه تا بهش میگن دوچی کارت داره، لشکر کشی میکنن خونه دوچی


جومونگ


اونم که در حال جگر خام خوردنه و به پرنس میگه اینای که میگم حرف من نیست و منم این وسط سودی ندارم همین موقع شاهزاده پو میاد و میگه بذار خودم بگم،جومانگ یا از ولیعهد شدن انصراف بده یا همین الان برو حلوای بویونگ رو بپز، تو که پسر زن دوم بابای ما هستی و از قبل رسم بوده پسر بزرگ ولیعهد بشه


غضب رو تو چشمهای جومانگ ببینین!


جومونگ

حتی اویی به جومانگ میگه ولش کن اگه بویونگ هم بفهمه که به خاطر اون از ولیعهد شدن انصراف دادی ناراحت میشه و سرش رو میزنه به این ور و اون ور


جومونگ

بویونگ هم وقتی میفهمه که جومانگ میخواد انصراف بده ناراحت میشه....فرداش پو در قصر جومانگ رو میبینه ، جومانگ میگه شرطت قبوله برو بویونگ رو ازاد کن ،پو هم میگه به بابایی نگی ها!


جومونگ


جومانگ در حضور همه به شاه میگه من انصراف دادم هر چی هم شاه میگه علت اصلی انصرافت چیه، جومانگ میگه فقط اینکه من لیاقت ندارم


جومونگ


پو داره با دمش گردو میشکنه و میگه به خاطر من این طور شد و هیچکس ما رو تحویل نمیگیره


جومونگ


ملکه و برادرش به تسو تبریک میگن، به یوهوا هم خبر میرسه که جومانگ انصراف داده


جومانگ بازم به شاه میگه که انصرافش علت خاصی نداشته...شاه میگه اگه از جانب دو تا شاهزاده تهدید شدی بهم بگو اما جومانگ باز هم دلیل قبلی رو میگه شاه میگه پاشو برو بیرون که نا امیدم کردی


جومونگ


یوهوا انقدر ناراحته که جومانگ تا از پیش شاه میاد بیرون ازش میپرسه علت انصرافت چیه


جومانگ میگه تو اول بگو چرا قوم هابک رو کشتن؟! و یوهوا براش توضیح میده .....


جومونگ


جومانگ میگه هه موسو پدرم بود؟ یوهوا چاره ای جز تایید نداره و واسش تعریف میکنه



جومونگ


جومونگ


جومونگ


جومانگ عصبانی میشه و میگه من یه عمر با دروغ زندگی کردم؟! پدرم بیست سال تو زندان بود حتی نور رو نمیدید اما من اون موقع با دخترهای قصر در حال بازی بودم..و حتی یه بار هم پدر صداش کردم


یوهوا از جومانگ میخواد راه پدرش رو ادامه بده


جومونگ


خبر انصراف جومانگ به یون تابال هم میرسه ، و شاخ همه در میاد


جومونگ


سوسونو از اون سه تا میخواد تا علت انصراف جومانگ رو براش بگن، اونا هم براش میگن که به خاطر بویونگ این کارو کرد


جومونگ


بویونگ ازاد میشه ، و وقتی میفهمه که در قبال ازادی اون چه بلایی سر جومانگ اومده میره خونه یون تابال و جریان رو براش تعریف میکنن و اونم گریه میکنه


جومونگ


جومونگ


سوسونو از دور میبیندش


جومونگ


پو برای سوسونو تعریف میکنه که در قبال ازادی این دختره جومانگ از ولیعهد شدن کنار کشید ولی تسو میگه علتش این نیست


جومونگ


موپالمو در حال تست کردن شمشیر هاست که نگهبان خبر انصراف جومانگ رو بهش میده و اونم داد و بیدادی راه میندازه که بیا و بپرس


جومونگ


همون موقع پو احظارش میکنه و میگه یالا بگو ببینم چیز تازه ای فهمیدی یانه ، وقتی موپالمو میگه نه، شاهزاده میگه فکر میکنی من نمیدونم یه شمشیر محکم ساختی ولی فقط به جومانگ نشون دادی؟


جومونگ


شاه از یوهوا میخواد که علت انصراف جومانگ رو بگه اما اونم میگه من چیزی نمیدونم


جومونگ


کاهن ها جلسه میذارن که مردم هنوز به یومی یول اعتقاد دارن و کاهن جدید رو قبول نکردن و ما باید یه چند تا اتفاق بد بوجود بیاریم تا اون از ذهن مردم بره، سوریونگ همون نوچه کاهن قبلی مخالفت میکنه و میره


جومونگ


جومونگ


ملکه به دیدن کاهن میاد و میگه عجب پا قدمی داشتی تو؟از وقتی اومدی همه چی به نفع ما تموم میشه


جومونگ


و بعد هم یه هدیه کوچک! به کاهن میده


جومونگ


خواهر یون تابال از برادرش میخواد حالا که جومانگ ولیعهد نیست بندازدش بیرون که یون میگه سوسونو اونو دوست داره


جومونگ


بویونگ از جومانگ عذرخواهی میکنه و میگه من سد راهت شدم اما جومانگ میگه دلیل انصراف من تو نبودی!


جومونگ


اویی به بویونگ میگه من غلامت میشم و تو هم کلفت من شو برادر و خواهرت


جومونگ


رو هم سرپرستی میکنم، دو تافضول هم اضافه میشن و میگن اره بچه دار هم که بشین ما براتون بزرگش میکنیم و عروس اشک میریزه


جومونگ


شب سوسونو میره پشت در اتاق جومانگ اما جرات نمیکنه وارد بشه ...


جومونگ


بویونگ یه نامه برای جومانگ میفرسته و میگه که من از اینجا میرم چون عاشقت بودم و تو به خاطر من از کارت کنار کشیدی، از ماری و هیوپ و اویی هم عذرمیخوام اما هر جا باشم برات دعا میکنم


جومونگ


جومونگ


اویی تمام شهر رو میگرده و بویونگ رو صدا میکنه


جومونگ


جومونگ


جومانگ میخواد وارد اتاق سوسونو بشه که سوسونو اول ارایشش رو چک میکنه و بعد اجازه ورود میده




جومونگ


سوسونو فکر میکنه جومانگ میخواد علت انصراف رو بگه اما جومانگ حلقه ای که مادرش بهش داد رو


جومونگ


جومونگ
به سوسونو میده و میگه من میخوام از بویو برم ولی یادم باش