تبليغ

لينك باكس تبليغاتي

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۱, جمعه

خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم





خلاصه قسمت سوم سریال امپراطوری بادها - بخش دوم

ادامه قسمت سوم ...

هامیونگ به قصر گوگوریو برمیگرده و تو راه خواهرش سریو (که الان بزرگ شده) رو میبینه





بعد هامیونگ میره پیش باباش و قضیه ی اومدن افراد پادشاه داسو رو به غار جومانگو به یوری میگه و ادامه میده و میگه ممکن بازم اونا بخوان مخفیانه به غار جومانگ بیان ، ما باید در مفابل اونا کاری بکنیم یوری هم میگه من باید این موضوع رو به بائه گوک بگم .

این آقا اسمش بائه گوک و پسر خونده ی سانگا هستش ، فرمانده دابو هم به هامونگ میگه که یوری اون رو مسئول یک گروه نظامی کرده



بائه گوک به یوری میگه الان وضع یه ذره آشفته هستش و ممکنه بویو بخواد به گوگوریو حمله کنه که همین موقع رئیس محافظان یوری میاد و میگه یه فرستاده از بویو اومده



وزیر داسو هم یه نامه از طرف شاه داسو آوورده اونو میده به یوری ، یوری هم اونو می خونه



موضوع نامه اینکه داسو ، یوری رو به بویو احضار کرده است برای پذیرفتن یه توافق نامه و اینکه قبول کنه که بویو و گوگوریو مثل دو کشور برادر باشن


جلسه ی بررسی این موضوع شروع میشه


هامیونگ میگه که این درخواست بی شرمانه است



بائه کوگ هم میگه اگه قبول نکیم باید آماده جنگ باهاشون بشیم درسته درخواست بی شرمانه ای است اما اگه ما باهاشون بجنگیم وضعیت بدتری میشه


یوری هم میگه اگه تعظیم کردن در برابر کسی برام سود داشته باشه من این کارو باید بکنم و من به در خواست اونا عمل می کنم


هامیونگ هم میاد بیرون و به بائه گوک میگه : نمی دونم چه جوری اعتماد بابامو بدست آووردی اما می دونم مردم به سانگا و قبیلت بیریو اعتماد ندارن




بائه گوک هم میگه شاه باید یه جوری قبیله بیریو و قصر رو با هم متحد می کرد ، اون با دادن یه پست مهم به من در واقع این کار رو کرد .

هامیونگ هم میگه درسته که ما الان متحد هستیم اما من میدونم شما همیشه یه زهری دارین که به ما بریزین ،من دخالت هاتون رو نمی تونم ببخشم پس مراقب کارات باش


بائه گوک هم میره پیش ِ باباش و موضوع احضار یوری رو به بویو میگه ، سانگا هم میگه تو هم همراه یوری به بویو برو شاید بتونیم از این فرصت یه استفاده ای بکنیم




روز رفتن به بویو میرسه و هامیونگ هم از دور باباش رو با ناراحتی نگاه می کنه


ماهوانگ هم با کاروان یوری به بویو میره تا از این راه بتونه پول خوبی بدست بیاره



قصر بوبو

یوری به قصر بویو میاد و به داسو احترام میزاره و هدیه های گرون قیمت بهش تقدیم میکنه






داسو هم اونو یه " حوضچه ی آب داغ " مهمون میکنه !!


داسو میگه من و جومانگ مثله یه برادر بزرگ شدیم بنابراین تو پسر برادر من هستی و می تونی از الان منو عمو جون صدا کنی !



یوری هم میگه من باید از شما درس های زیادی یاد بگیرم عمو جون


داسو میگه احساس خوبیکه برادر زاده ای مثله تو دارم ، من شنیدم زمانیکه جومانگ مُرد ،یه اژدها زرد رنگ ظاهر شد و جومانگ سوار اون شد و به سوی آسمان پرواز کرد ، آیا این درسته ؟

یوری هم میگه : این واقعیت نداره ، این چرت و پرت هایی که توسط مردم ساخته شده

داسو میگه برای اینکه دیگه بین کشورهایمان ناسازگاری ای وجود نداشته باید بویو و گوگوریو به عنوان دو ملت برادر معرفی بشن ، آیا تو قبول می کنی ؟

یوری هم قبول میکنه

و این هم آثار دوست و برادر بودن دو کشور ...

تعظیم و سجده کردن یوری در مقابل داسو


برمیگردیم به جولبون


توی سرباز خونه ، فرمانده گویو که به موهیول و مارو و بقیه سربازا یه مقداری آموزش داده ازشون می خواد امتحان بگیره و بهشون میگه هر کسی بتون من رو شکست بده ترفیع درجه و حقوق یک ماه اونو بهش میدم ، هیچ کس حاضر نیست باهاش مبارزه کنه جز موهیول.




-موهیول هم بلند میشه و میگه اگر من هر جوری شکستت بدم ، تو واقعا به چیزی که گفتی عمل میکنی ؟

-گویو هم میگه آره .

موهیول هم که تو دستش خاک بود اونو سریع تو صورت گویو میریزه و از موقعیت استفاده میکنه تا میتونه اونو میزنه



موهیول هم وقتی اونو به زمین میزنه ، دستشو به افتخار بالا میاره و اون و بقیه سربازا چنان خوشحالی ای میکنن که انگار توی جنگ بزرگ برنده شدن


هامیونگ هم که حالا به جولبون برگشته از دور این صحنه ها رو میبینه و خندش میگیره




چند روز بعد هم که میگذره ، گویو ، مارو و موهیول رو میفرسته جز سرباز های دفاعی از مرز بشن و بهشون میگه که اونجا مرز بین گوگوریو و بویو هستش ، هواسون جمع باشه که اونجا یکدفعه دردسر درست نکنین .





موهیول و مارو هم که از کار کردن خسته شدن و توی نزدیکی مرز در حال استراحت کردن هستند که موهیول ، چو بال سو ( رئیس گروه ارازل ، که گردنبند موهیول رو دزدیده بود ) رو میبینه



چوبال سو و گروهش که در حال قاچاق کردن هستن ، درست روی مرز بویو معامله می کنن که موهیول میره پیششون و مارو از ترسش پشت بوته ها پنهان میشه .





موهیول از چو بال سو گردنبندشو می خواد و دوباره موهیول و افراد ارازل با هم در گیر میشن




که همین موقع سربازان بویو ظاهر میشن، و ارازل و موهیول رو محاصره میکنن . مارو هم که پشته بوته ها قایم شده بود صحنه رو می بینی و سریع میره به گویو خبر میده



هامیونگ هم که خبر اسیر شدن موهیول رو میشنوه میگه من باید موهیول رو نجات بدم که دستیارش میگه اگر اونو به عنوان جاسوس گرفته باشن ،حتما می کشنش ، ولی هامیونگ دوباره میگه : من هر جور شده باید اونو نجات می دم .




در مقر مرزی بویو
موهیول و چو بال سو و بقیه ارازل هم دارن شکنجه میبینن ، و بویو ای ها هم فکر می کنن این ها جاسوسانی از طرف هامیونگ هستند




در شب که موهیول حسابی کتک خورده و به این روز در اومده



یه دختر که پزشک هستش وارد چادر اونا میشه و به سراغ موهیول و بقیه میره که ببینه زنده هستن یا نه که موهیول رو بیدار میکنه و موهیول هم اون دختر رو میبینه ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر